<hr> مترادف محرمانه : سری، مخفی، خصوصی، شخصی، درخفا، مخفیانه، نهانی ، دزدکی، زیرجلی <hr> متضاد محرمانه : علنی <hr> برابر پارسی : پنهانی، نهانی

مترادف محرمانه : سری، مخفی، خصوصی، شخصی، درخفا، مخفیانه، نهانی ، دزدکی، زیرجلی متضاد محرمانه : علنی برابر پارسی : پنهانی، نهانی

محرمانه

محرمانه بودن

محرمانه رساندن

محرمانه گفتن

محرمانه گفتگو کردن

<hr> مترادف محروس : درامان، محروسه، محفوظ، مصون، حراست شده <hr> متضاد محروس : نامحروس

مترادف محروس : درامان، محروسه، محفوظ، مصون، حراست شده متضاد محروس : نامحروس

محروس

<hr> مترادف محروسه : خطه، سرزمین، دیار، اقلیم

مترادف محروسه : خطه، سرزمین، دیار، اقلیم

محروسه

<hr> مترادف محروم : بی بهره، بی نصیب، عاری، مایوس، معرا، ناامید، ناکام، ناکامکار، ناکامروا، ناکامیاب، نامراد، ناموفق <hr> متضاد محروم : کامیاب <hr> برابر پارسی : بی بهره، ناکام

مترادف محروم : بی بهره، بی نصیب، عاری، مایوس، معرا، ناامید، ناکام، ناکامکار، ناکامروا، ناکامیاب، نامراد، ناموفق متضاد محروم : کامیاب برابر پارسی : بی بهره، ناکام

محروم

محروم از عشاء ربانی

محروم سازی

<hr> مترادف محروم شدن : بی نصیب شدن، محروم گشتن، بی بهره ماندن، نامراد شدن <hr> متضاد محروم شدن : بهره ور شدن

مترادف محروم شدن : بی نصیب شدن، محروم گشتن، بی بهره ماندن، نامراد شدن متضاد محروم شدن : بهره ور شدن

محروم شدن

محروم نشدنی

<hr> مترادف محروم کردن : بی نصیب کردن، بی بهره ساختن، نامراد کردن، محروم داشتن <hr> متضاد محروم کردن : بهره مند کردن

مترادف محروم کردن : بی نصیب کردن، بی بهره ساختن، نامراد کردن، محروم داشتن متضاد محروم کردن : بهره مند کردن

محروم کردن

محروم کردن از

محروم کردن نماینده از کرسی

<hr> مترادف محرومیت : بی بهرگی، بی نصیبی، حرمان <hr> برابر پارسی : بی بهرگی

مترادف محرومیت : بی بهرگی، بی نصیبی، حرمان برابر پارسی : بی بهرگی

محرومیت

محرومیت از حقوق مدنی

محرومیت از شغل وکالت

محرومیتزا

محرومیتزایی

<hr> مترادف محرک : انگیزه، باعث، جنباننده، تحریک کننده، محرض، برانگیزاننده، مشوق، مسبب، واسطه، وسیله، مبهی، اغواگر، وسوسه گر <hr> برابر پارسی : انگیزا، انگیزه، برانگیزنده، جنباننده، رانه

مترادف محرک : انگیزه، باعث، جنباننده، تحریک کننده، محرض، برانگیزاننده، مشوق، مسبب، واسطه، وسیله، مبهی، اغواگر، وسوسه گر برابر پارسی : انگیزا، انگیزه، برانگیزنده، جنباننده، رانه

محرک

محرک احساسات جنسی

محرک اصلی

محرک بیضه ها و تخمدانها

محرک روحی

محرکه وسیله نقلیه

<hr> مترادف محزون : افسرده، اندوه کش، اندوهگین، تنگدل، حزین، غمناک، غمین، گرفته، متاسف، مغموم، ملول، مهموم <hr> متضاد محزون : شاد <hr> برابر پارسی : اندوهگین، افسرده، پژمرده

مترادف محزون : افسرده، اندوه کش، اندوهگین، تنگدل، حزین، غمناک، غمین، گرفته، متاسف، مغموم، ملول، مهموم متضاد محزون : شاد برابر پارسی : اندوهگین، افسرده، پژمرده

محزون

محزون افسرده

محزون و مغموم

محزون کردن

<hr> مترادف محسن : شاهنده، صالح، نیکوکار

مترادف محسن : شاهنده، صالح، نیکوکار

محسن

<hr> مترادف محسنات : کارهای نیک، خوبی ها، نیکویی ها، صفات خوب، خصلت های نیک ، شایستگی ها <hr> متضاد محسنات : ذمائم <hr> برابر پارسی : خوبی ها، نیکی ها

مترادف محسنات : کارهای نیک، خوبی ها، نیکویی ها، صفات خوب، خصلت های نیک ، شایستگی ها متضاد محسنات : ذمائم برابر پارسی : خوبی ها، نیکی ها

محسنات

<hr> مترادف محسوب : شمار، شمرده، شمرده شده، به حساب آمده، قلمداد، انگاشته شده <hr> برابر پارسی : شمرده شده، انگاشته، به شمارآورده، شمرده

مترادف محسوب : شمار، شمرده، شمرده شده، به حساب آمده، قلمداد، انگاشته شده برابر پارسی : شمرده شده، انگاشته، به شمارآورده، شمرده

محسوب

محسوب داشتن

<hr> مترادف محسوب شدن : شمرده شدن، به حساب آمدن، به شمار آمدن، قلمداد شدن، تلقی شدن

مترادف محسوب شدن : شمرده شدن، به حساب آمدن، به شمار آمدن، قلمداد شدن، تلقی شدن

محسوب شدن

محسوب نشده

<hr> مترادف محسوب کردن : محسوب داشتن، به حساب آوردن، به شمار آمدن، قلمداد کردن، تلقی کردن <hr> برابر پارسی : برشمردن

مترادف محسوب کردن : محسوب داشتن، به حساب آوردن، به شمار آمدن، قلمداد کردن، تلقی کردن برابر پارسی : برشمردن

محسوب کردن

<hr> مترادف محسوس : آشکار، ظاهر، عیان، مرئی، مشهود، ملموس، نمایان، هویدا، حس شده، احساس شده، ادراک شده <hr> متضاد محسوس : نامحسوس <hr> برابر پارسی : چشمگیر، آشکار، آشکارا، پیدا، سترسا، نمودار

مترادف محسوس : آشکار، ظاهر، عیان، مرئی، مشهود، ملموس، نمایان، هویدا، حس شده، احساس شده، ادراک شده متضاد محسوس : نامحسوس برابر پارسی : چشمگیر، آشکار، آشکارا، پیدا، سترسا، نمودار

محسوس

<hr> مترادف محسوس شدن : حس شدن، ادراک شدن، دریافتن، احساس شدن

مترادف محسوس شدن : حس شدن، ادراک شدن، دریافتن، احساس شدن

محسوس شدن

محسوسات

<hr> مترادف محشر : حشرگاه، رستاخیز، قیامت گاه، رستخیز، قیامت، غوغای بسیار، جمعیت زیاد، کار شایان، فوق العاده، خارق العاده، عالی <hr> برابر پارسی : رستاخیز

مترادف محشر : حشرگاه، رستاخیز، قیامت گاه، رستخیز، قیامت، غوغای بسیار، جمعیت زیاد، کار شایان، فوق العاده، خارق العاده، عالی برابر پارسی : رستاخیز

محشر

<hr> مترادف محشور : جلیس، قرین، مانوس، مصاحب، معاشر، مقترن، مقرب، ندیم، هم نشین

مترادف محشور : جلیس، قرین، مانوس، مصاحب، معاشر، مقترن، مقرب، ندیم، هم نشین

محشور

محشور نبودن

<hr> مترادف محصل : تلمیذ، دانش آموز، شاگرد، طلبه ، تحصیلدار، نگهبان، مامور | خلاصه، مجمل، ماحصل، به دست آمده، مکتسب، حاصل شده <hr> متضاد محصل : معلم | <hr> برابر پارسی : دانش آموز، دانشور

مترادف محصل : تلمیذ، دانش آموز، شاگرد، طلبه ، تحصیلدار، نگهبان، مامور | خلاصه، مجمل، ماحصل، به دست آمده، مکتسب، حاصل شده متضاد محصل : معلم | برابر پارسی : دانش آموز، دانشور

محصل

<hr> مترادف محصن : متاهل، پارسا، پرهیزگار مرد، عفیف، پاک شلوار، پاک

مترادف محصن : متاهل، پارسا، پرهیزگار مرد، عفیف، پاک شلوار، پاک

محصن

<hr> مترادف محصنه : شوهردار، طاهره، پارسازن <hr> برابر پارسی : شوهردار

مترادف محصنه : شوهردار، طاهره، پارسازن برابر پارسی : شوهردار

محصنه

<hr> مترادف محصور : بسته، تحدید، حصاردار، شهربند، محاصره، محدود <hr> برابر پارسی : بشرده

مترادف محصور : بسته، تحدید، حصاردار، شهربند، محاصره، محدود برابر پارسی : بشرده

واژه های حرف "م" - مترادف و متضاد