obedientialness

obedientiar

obedientiaries

obedientiary

<hr> معنی : سربزیر <hr> معانی دیگر : از روى فرمان بردارى

معنی : سربزیر معانی دیگر : از روى فرمان بردارى

obediently

<hr> معنی : تعظیم، تواضع، احترام، کرنش <hr> معانی دیگر : تعظیم و تکریم، سلام و علیک مودبانه، تواضع و احترام

معنی : تعظیم، تواضع، احترام، کرنش معانی دیگر : تعظیم و تکریم، سلام و علیک مودبانه، تواضع و احترام

obeisance

obeisant

obeish

obeism

obeli

obelia

obeliac

obelias

obelion

obeliscal

obeliscar

obelise

obelises

obelising

<hr> معنی : ستون هرمی شکل سنگی، نشانی بدین شکل'-' <hr> معانی دیگر : ستون هرمی

معنی : ستون هرمی شکل سنگی، نشانی بدین شکل'-' معانی دیگر : ستون هرمی

obelisk

obelisked

obelisking

obeliskoid

obelisks

obelism

obelize

obelized

obelizes

obelizing

<hr> معنی : نشانی بدین شکل'-' <hr> معانی دیگر : هر یک از این دو نشان: ( - ) یا نشان تقسیم (که در متون کهن جلو بخش هایی که اصالت آنها مشکوک بود می گذاشتند)

معنی : نشانی بدین شکل'-' معانی دیگر : هر یک از این دو نشان: ( - ) یا نشان تقسیم (که در متون کهن جلو بخش هایی که اصالت آنها مشکوک بود می گذاشتند)

obelus

obento

oberg

<hr> (افسانه ی انگلیسی) اوبرون (پادشاه پریان و شوهر تیتانیا)

(افسانه ی انگلیسی) اوبرون (پادشاه پریان و شوهر تیتانیا)

oberon

obertiite or ferric or nyboite or ferric or nyboite

obes

<hr> معنی : فربه، چاق، گوشتالو <hr> معانی دیگر : بسیار چاق، گوشتگن، (بسیار) فربه

معنی : فربه، چاق، گوشتالو معانی دیگر : بسیار چاق، گوشتگن، (بسیار) فربه

obese

obesely

obeseness

obesities

obesitogenic

<hr> معنی : فربهی، مرض چاقی <hr> معانی دیگر : مر­ چاقی

معنی : فربهی، مرض چاقی معانی دیگر : مر­ چاقی

obesity

obesity diet

obesity gene

obesogen

obesogenic

obex

<hr> معنی : تسلیم شدن، سرسپردن، تمکین کردن، اطاعت کردن، مطیع شدن، فرمانبرداری کردن، حرف شنوی کردن <hr> معانی دیگر : مطیع بودن، هیرمندی کردن، تسلیم بودن، فرمان بردن، (فرمان یا دستور) انجام دادن، به کار بستن، موافقت کردن

معنی : تسلیم شدن، سرسپردن، تمکین کردن، اطاعت کردن، مطیع شدن، فرمانبرداری کردن، حرف شنوی کردن معانی دیگر : مطیع بودن، هیرمندی کردن، تسلیم بودن، فرمان بردن، (فرمان یا دستور) انجام دادن، به کار بستن، موافقت کردن

واژه های حرف "o"