کلمه جو
صفحه اصلی

رند


مترادف رند : عیار، زرنگ، قلاش، لاابالی، لاقید، محیل

فارسی به انگلیسی

slyboots, libertine, tippler


astute, rogue, roguish, shrewd, sly, wily, wise, knavish, clever, knowing, slyly, round, slyboots, libertine, tippler

astute, clever, knowing, rogue, roguish, shrewd, sly, wily, wise, knavish, slyly


فارسی به عربی

سریر , غشاش

مترادف و متضاد

عیار، زرنگ، قلاش، لاابالی، لاقید، محیل


rogue (اسم)
ناقلا، اسب چموش، سیاه بند، رند، بذله گو، قاپ، قلاش، قاپنده، ادم دغل، حیوان عظیم الجثه سرکش

city slicker (اسم)
شهری، رند

knave (اسم)
رند، سرباز، پست و حقیر، ادم رذل

فرهنگ فارسی

زیرک، حیله گر، زرنگ، آزرده شده، دلتنگ شدن، ملول
غار
مرغی از جنس بلبل مرغی است که اکثر در مزارع دیده میشود

فرهنگ معین

(رَ نْ ) (اِ. ) نک رنده .
(رِ نْ ) [ معر. ] (ص . ) ۱ - زرنگ ، زیرک . ۲ - بی قید، لاابالی . ۳ - در تصوف ، کسی که باطنش سالم تر از ظاهرش باشد.

(رَ نْ) (اِ.) نک رنده .


(رِ نْ) [ معر. ] (ص .) 1 - زرنگ ، زیرک . 2 - بی قید، لاابالی . 3 - در تصوف ، کسی که باطنش سالم تر از ظاهرش باشد.


لغت نامه دهخدا

رند. [ رَ ] (اِ) تراشه را گویند که از چوب جدا شود. (برهان قاطع). تراشه ٔ چوب که از رنده کشیدن فرومی افتد. (غیاث اللغات ). آنچه از چوب بوقت رنده کردن فروریزد. (آنندراج ). رندش . (برهان ) (آنندراج ) :
رندی که ز رنده ام برآید
بر عارض حور، جعد شاید.

خاقانی (از آنندراج ).


|| دست افزاری که درودگران بدان چوب و تخته تراشند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رنده . رجوع به رنده شود. || حرف و سخن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (جهانگیری ). || (ص ) هر چیز زمخت را گویند همچو مازو و هلیله و پوست انار و امثال آن . (برهان قاطع). چیزی بود زمخت مانند هلیله و مازو و پوست انار. (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ). هر چیز زمخت و قابض مانند پوست انار و مازو. (ناظم الاطباء). چیزی که گلو و دهان فراهم کشد چون پوست انار و مانند آن . (صحاح الفرس ). گس . عَفِص :
فند خراکن که زودفر شود هر رند [ کذا ]
هرچه به آخر بهست جان ترا آن پسند.

رودکی (از صحاح الفرس ).


|| (نف مرخم ) چوب تراش و تراشنده . (برهان قاطع). مخفف «رندنده ». (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || (اِ) گرد و غبار باشد، چه خاک رند گردی را گویند که از او خاک برخیزد و آن را خاکسار گویند. (آنندراج ). گرد و خاک رند یعنی گردی که از خاک برآید. (جهانگیری ) :
چو نور قبله ٔ زردشت نور دو رخ تو
نشست گرد وی اندر ز مشک و غالیه رند.

رودکی (از جهانگیری ).


سمند ترا باد در نوبهار
ز کافور جودان دهد خاک رند.

سیف اسفرنگ (از آنندراج ).


|| (اِمص ) ربودن . دزدیدن . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ). || (نف مرخم ) رباینده . دزدنده .
- لقمه رند ؛ لقمه ربای .لقمه دزد :
نفس موشی نیست الا لقمه رند
قدر حاجت موش را عقلی دهند .

مولوی (از جهانگیری ).


|| (ص ) یکی از معانی رند را فرهنگ جهانگیری و به تبعیت از او برهان و آنندراج ، خوشبوی ذکر کرده و بیت ذیل را از سوزنی شاهد آورده است :
به تندباد اجل جان سپار جان عدوت
تو جان فزای بروی نگار و باده ٔ رند.

سوزنی .


اما مرحوم دهخدا بر این معنی ایراد کرده و در حاشیه ٔ جهانگیری چنین می نویسد: غلط محض است هم معنی خوشبوی برای رند و هم کلمه ٔ رند در شعر سوزنی . کلمه در بیت سوزنی تند است و بمعنی جایی است که انگور و شراب آن خوب بوده است و سوزنی مکرر نام آنجا را برده است :
خصم تو چو شمع باد بر گذر تندباد
بر کف تو چون چراغ باده ٔ انگور تند.

سوزنی .


دلت با خرمی با اهل عشرت
کفت با جامه ٔ صهبای تندی .

سوزنی .


و آوردن تندباد در بیت مذکور در جهانگیری و بیت دیگری که نقل شد جناس است با تند. رجوع به تَنْد شود. || (فعل امر) امر به رندیدن یعنی برند. (از برهان قاطع).

رند. [ رَ ] (ع اِ) درخت عود. (دهار). عود. (السامی فی الاسامی ). درختی است خوشبوی از درختان بادیه و بقولی دیگر آس را نیز گویند. و در صحاح آمده : «قال الاصمعی و ربما سموا العود رنداً و انکر ان یکون الرند الاَّس ». (از اقرب الموارد). نوعی از درخت خوشبوی و عود که بهندی اکراست و آس که به فارسی مورد گویند. (از منتهی الارب ). بمعنی درخت غار است و گویند آس بری است . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). بعربی آس بری است و بلغت شام غار و گویند صندل است . (مخزن الادویه ). مورد که بعربی آس خوانند و بعضی گویند رند درخت غار است و آن درختی باشد بزرگ و برگ آن بزرگتر از برگ بید می شود و آن رابیونانی ذاقی خوانند. (از برهان قاطع) :
اتت روائح رندالحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی .

حافظ.


|| جوال مانندی است که از برگ خرما سازند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شبه جوالی است کوچک از برگ خرما. (اقرب الموارد).
- ذورند ؛ موضعی است در راه حاجیان بصره ، از آن موضع است ابراهیم بن شبیب . (منتهی الارب ).

رند. [ رِ / رَ ] (ص ، اِ) مردم محیل و زیرک . (برهان قاطع). زیرک و محیل . (آنندراج ). غدار و حیله باز و زیرک .(ناظم الاطباء). شاطر. (زمخشری ) (دهار). ج ، رُنود، رندان ، رندها :
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش ورند
قاعده ٔ بزم ساز بر گل و نقل و نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند.

سوزنی .


بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان ، ابرار اسیر و مضطر.

انوری .


طایفه ٔ رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند. (گلستان ). هرکه بدین صفتها که بیان کردم موصوف است بحقیقت درویش است .اما هرزه گردی بی نماز هواپرست ... رند است . (گلستان ).
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله ٔ رندان .

(گلستان ).


محتسب در قفای رندان است
غافل از صوفیان شاهدباز.

سعدی .


بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر رند.

اوحدی .


آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمار است .

صائب .


|| یکی از اوباش . یکی از سفله . یکی از اراذل ناس : پس مشتی رند را سیم دادندکه سنگ زنند [ حسنک را بر دار ] و مرد خود مرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). از دزدان خلقی را به خود گرد کرده بود، از اوباشان و رندان روستا چهار هزار مرد. (تاریخ بخارا). || منکر و لاابالی و بی قید، ایشان را از این جهت رند خوانند که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سلامت باشد. (برهان قاطع).بر گروهی گویند که بی قید و لاابالی بوده باشند و رندان ، مجردان و صافان و بی علاقگان را گویند. (آنندراج ).منکری که انکار او از امور شرعیه از زیرکی باشد نه از جهل . (غیاث اللغات ). هوشمند. باهوش . هوشیار. آنکه با تیزبینی و ذکاوت خاص مرائیان و سالوسان را چنانکه هستند شناسد نه چون مردم عامی . (یادداشت مؤلف ). در اصطلاح متصوفان و عرفا بمعنی کسی است که جمیع کثرات و تعینات وجوبی ظاهری و امکانی و صفات و اعیان را از خود دور کرده و سرافراز عالم و آدم است که مرتبت هیچ مخلوقی بمرتبت رفیع او نمی رسد. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی از شرح گلشن راز چ کیوان سمیعی ص 620) :
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه ٔ رندان جهان باش .

حافظ.


عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت .

حافظ.


بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی .

حافظ.


گر بود عمر به میخانه روم بار دگر
بجر از خدمت رندان نکنم کار دگر.

حافظ.


رندان باده نوش که با جام همدمند
واقف ز سر عالم و از حال آدمند.

شاه نعمت اﷲولی .


هر کجا رندی است در میخانه ای
جرعه ای از جام ما نوشیده اند.

شاه نعمت اﷲ ولی .



رند. [ رُ ] (اِ) مرغی از جنس بلبل . (ناظم الاطباء). مرغی است که اکثر در مزارع دیده می شود. (شعوری ).


رند. [ رِ / رَ ] ( ص ، اِ ) مردم محیل و زیرک. ( برهان قاطع ). زیرک و محیل. ( آنندراج ). غدار و حیله باز و زیرک.( ناظم الاطباء ). شاطر. ( زمخشری ) ( دهار ). ج ، رُنود، رندان ، رندها :
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش ورند
قاعده بزم ساز بر گل و نقل و نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند.
سوزنی.
بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان ، ابرار اسیر و مضطر.
انوری.
طایفه رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند. ( گلستان ). هرکه بدین صفتها که بیان کردم موصوف است بحقیقت درویش است.اما هرزه گردی بی نماز هواپرست... رند است. ( گلستان ).
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان.
( گلستان ).
محتسب در قفای رندان است
غافل از صوفیان شاهدباز.
سعدی.
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر رند.
اوحدی.
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمار است.
صائب.
|| یکی از اوباش. یکی از سفله. یکی از اراذل ناس : پس مشتی رند را سیم دادندکه سنگ زنند [ حسنک را بر دار ] و مرد خود مرده بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184 ). از دزدان خلقی را به خود گرد کرده بود، از اوباشان و رندان روستا چهار هزار مرد. ( تاریخ بخارا ). || منکر و لاابالی و بی قید، ایشان را از این جهت رند خوانند که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سلامت باشد. ( برهان قاطع ).بر گروهی گویند که بی قید و لاابالی بوده باشند و رندان ، مجردان و صافان و بی علاقگان را گویند. ( آنندراج ).منکری که انکار او از امور شرعیه از زیرکی باشد نه از جهل. ( غیاث اللغات ). هوشمند. باهوش. هوشیار. آنکه با تیزبینی و ذکاوت خاص مرائیان و سالوسان را چنانکه هستند شناسد نه چون مردم عامی. ( یادداشت مؤلف ). در اصطلاح متصوفان و عرفا بمعنی کسی است که جمیع کثرات و تعینات وجوبی ظاهری و امکانی و صفات و اعیان را از خود دور کرده و سرافراز عالم و آدم است که مرتبت هیچ مخلوقی بمرتبت رفیع او نمی رسد. ( از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی از شرح گلشن راز چ کیوان سمیعی ص 620 ) :
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش.

فرهنگ عمید

آنچه هنگام تراشیدن و رنده کردن چیزی فرو‌می‌ریزد؛ ریزه و تراشه که هنگام رنده کردن چوب جدا می‌شود؛ تراشه.


۱. = رندیدن
۲. رنده‌کننده؛ تراشنده؛ خراشنده؛ رندنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسمان‌رند، جگررند، استخوان‌رند.


۱. [عامیانه] زیرک، زرنگ.
۲. [عامیانه] حیله گر.
۳. [قدیمی] بی باک، بی قید، لاابالی.
۴. [قدیمی] پست و فرومایه.
۵. (تصوف ) [قدیمی] آن که در باطن پاک تر و پرهیزکارتر از صورت ظاهر باشد، کسی که تظاهر به عملی یا حالتی درخور ملامت کند و در باطن شایان ستایش باشد: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت / که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت (حافظ: ۱۷۳ )، در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک / جهدی کن و سرحلقهٴ رندان جهان باش (حافظ: ۵۵۰ ).
* رند خاک بیز: [مجاز] عارف و محققی که نکته ای از نکات عرفان را فرونمی گذارد، باریک بین.
* رند دهل دریده: [قدیمی، مجاز] کسی که عملی انجام می دهد که باعث بدنامی و رسوایی وی می شود، رسوا، بی آبرو.
آنچه هنگام تراشیدن و رنده کردن چیزی فرو می ریزد، ریزه و تراشه که هنگام رنده کردن چوب جدا می شود، تراشه.
۱. = رندیدن
۲. رنده کننده، تراشنده، خراشنده، رندنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آسمان رند، جگررند، استخوان رند.
درختی کوچک با برگ های بیضی و خوش بو و گل های سفید کوچک که معمولاً در اروپای جنوبی و آسیای غربی می روید، درخت عود، درخت غار، مورد، آس.

درختی کوچک با برگ‌های بیضی و خوش‌بو و گل‌های سفید کوچک که معمولاً در اروپای جنوبی و آسیای غربی می‌روید؛ درخت عود؛ درخت غار؛ مورد؛ آس.


۱. [عامیانه] زیرک؛ زرنگ.
۲. [عامیانه] حیله‌گر.
۳. [قدیمی] بی‌باک؛ بی‌قید؛ لاابالی.
۴. [قدیمی] پست و فرومایه.
۵. (تصوف) [قدیمی] آن‌که در باطن پاک‌تر و پرهیزکارتر از صورت ظاهر باشد؛ کسی که تظاهر به عملی یا حالتی درخور ملامت کند و در باطن شایان ستایش باشد: ◻︎ عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت / که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت (حافظ: ۱۷۳)، ◻︎ در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک / جهدی کن و سرحلقهٴ رندان جهان باش (حافظ: ۵۵۰).
⟨ رند خاک‌بیز: [مجاز] عارف و محققی که نکته‌ای از نکات عرفان را فرونمی‌گذارد؛ باریک‌بین.
⟨ رند دهل‌دریده: [قدیمی، مجاز] کسی که عملی انجام می‌دهد که باعث بدنامی و رسوایی وی می‌شود؛ رسوا؛ بی‌آبرو.


دانشنامه عمومی

خوب ، باارزش ، گرانبها


مختصات: ۳۹°۲۰′۱۱″شمالی ۴۴°۳۶′۱۴″شرقی / ۳۹٫۳۳۶۴۸°شمالی ۴۴٫۶۰۳۷۷°شرقی / 39.33648; 44.60377
رند، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان ماکو در استان آذربایجان غربی ایران است.
این روستا در دهستان چایپاسارحنوبی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۳۶۰ نفر (۱۰۱خانوار) بوده است.

رند (ابهام زدایی). رند ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
آین رند
رند پال

دانشنامه آزاد فارسی

رِند
(در لغت به معنای زیرک، حیله گر، بی قید و لاابالی، و آن که پای بند به آداب و رسوم اجتماعی و مصلحت اندیشی نباشد و هرچه پیش آید انجام دهد و بگوید) در اصطلاح تصوّف، ویژگی کسی که همۀ ظواهر و قیدوبندهای معمول را رها کرده و محو حقیقت شده باشد و به عبارتی دیگر، به هیچ قیدی جز خدا مقید نباشد. واژۀ رند طی تاریخ معناهای مختلفی داشته است. نخست در معنای منفی آن به کار می رفته است؛ برای مثال در حکایت حسنک وزیر در تاریخ بیهقی. سپس در متون عرفانی و به ویژه در شعر شخصیتی مطلوب یافته و برخی از خصوصیات ناپسند آن چون لاابالی گری مظهر سرمستی و رهایی از بند تعلقات شده است. این صفات مثبت با خصوصیات گوناگون در شعر حافظ به اوج خود رسیده، چنان که رند و رندی از کلیدواژه های شعر حافظ و اساس نگرش فکری و هنری اوست. در مرحلۀ بعد، بار دیگر رند در معنایی منفی به کار رفته است؛ مثلاً امروزه در ایران رند به شخص فرصت طلبی اطلاق می شود که جز به سود خود و زیان دیگران نمی اندیشد. از دیدگاه حافظ، رندی پسندیده ترین جهان بینی و رند نیز مطلوب ترین شخص است. او رند را تا پایگاه انسان کامل برکشیده و از مفاهیم رند و رندی برای انتقاد از انحطاط اخلاقی، مذهبی و اجتماعی جامعۀ ریاکار و فاسد دورۀ خویش بهره گرفته است. در میان شاعران فارسی زبان به جز حافظ کسانی چون سنایی غزنوی، خیام نیشابوری، عطار نیشابوری، سعدی شیرازی و سلمان ساوجی در شعر خود واژۀ رند یا رندی را در معناهای مثبت و منفی و یا هردو به کار برده اند.

واژه نامه بختیاریکا

( رِند (رِندَل) ) ( فا ) ؛ سیاس؛ زیرک
سِر؛ آتِشَک؛ مولا؛ ناشادی

پیشنهاد کاربران

آزاد از قید و بند های ظاهری
بی قید به آداب و رسوم اجتماعی
کسی که بی توجه به جو و محیط، حداکثر بهره را از حیات گذرا برگیرد.

به معنی رفتار ظاهری نامطلوب و باطنی سالم و پاک , که این بکی از شیوه های اهل تصوف برای دوری از ریا و معروف شدن بوده است, البته سایر معانی هم از همین معنی اصلی قابل اقتباس است.

یکی از اقوام کهن واصیل بلوچستان

هوالعلیم

رِند : زیرک ؛ زرنگ ؛ دانایِ کار ؛ سیّاس ؛ کاردان ؛ متضاد ساده لوح ؛ کسیکه نیّت وعمل او را از سخنش نمی فهمیم. . .

( خر مردِ رِند : آدم نادانی که میخواهد زرنگی کند ولی راهکارش را نمیداند )

حیله گر ، فرصت طلب، سودجو، کسی که با منفعت طلبی از سرمایه دیگران استفاده می کند و به وقت جبران غیب می شود

رِند:در ادبیات عرفانی منظور از رند عارف واقعی دل کنده از دنیا هست.

رُند: سر راست، بسیار خوانا ( مانند: عدد رُند، شماره تلفن رُند )

رند ؛ با کسره ر ، زیرک وکیس ، در عرفان زیرکی پسندیده ودر زندگی از نظر عامه مردم ناپسنداست ، در گویش شهر بابکی به این فرد ، رند و رمال گویند که نقطه مقابل آن بال وبلیت است، که بر عکس فردی بسیار ساده لوح است

رها از هر گونه تعلقات و محدودیت ها

همسان

چند تا معنی میده نه درزمان های مختلف بلکه در یک زمان واحد هم معنی های مختلفی داشته
رند:ادم مست و بی اهمیت یا همون لاابالی
رند:ادم بسیار مذهبی و عارف کامل ک ب خدا نزدیک است
رند: بیشتر درمعنای امروزی ب معنای ادم حیله گر و زرنگ ک به دنبال فریب مردمه و فقط ب فکر سود خودش

لطفا معنی این لغت را اضافه کنید

رِند -
زیرک، ناقلا، حیله گر، مَکّار - لااُبالی، بی سَروپا، وِلگرد - آن که ظاهر خود را در مَلامَت دارد و باطنش سالم باشد، تمارض گر، خود را به موش مُردگی زدن!

موزمار!

� رند � در زبان کردهای شمال آذربایجان غربی و اکراد خراسان شمالی به معنی کسی که دارای صورت زیبااست می باشد . به عنوان مثال : رندکام یعنی خوشگل من می باشد .

رند به معنای " سیاس ، زیرک ، هوشمند "
رندیک = سیاست
رندی =سیاسی و زیرکی

سیاستمدار


کلمات دیگر: