باژگونگی

باژگونی

باژگیر

باژیان

<hr> مترادف باک : بیم، ترس، جبن، خوف، محابا، وحشت، هراس، پروا، ملاحظه، نگرانی، تشویش، اضطراب، مخزن سوخت

مترادف باک : بیم، ترس، جبن، خوف، محابا، وحشت، هراس، پروا، ملاحظه، نگرانی، تشویش، اضطراب، مخزن سوخت

باک

<hr> مترادف باک داشتن : اندیشه داشتن، بیم داشتن، ترسیدن، پروا کردن، واهمه داشتن، هراسیدن <hr> متضاد باک داشتن : بی پروا بودن، بی پروایی کردن

مترادف باک داشتن : اندیشه داشتن، بیم داشتن، ترسیدن، پروا کردن، واهمه داشتن، هراسیدن متضاد باک داشتن : بی پروا بودن، بی پروایی کردن

باک داشتن

باک نین

باکار

باکارا

باکاره

باکاسیس

باکالنجار

باکالیجار

باکام

باکان

باکانال

باکانت

باکباک

باکبه

باکتر

باکتروس

<hr> مترادف باکتری : باسیل، موجود ذره بینی، میکرب

مترادف باکتری : باسیل، موجود ذره بینی، میکرب

باکتری

باکتو

باکثیر

باکر

باکراع حضرمی

باکرامک

باکرخیل

باکرشمه

باکرمحله

<hr> مترادف باکره : بتول، بکر، دختر، دوشیزه، عذرا، ناسفته <hr> متضاد باکره : بیوه، زن <hr> برابر پارسی : دوشیزه، پوپک

مترادف باکره : بتول، بکر، دختر، دوشیزه، عذرا، ناسفته متضاد باکره : بیوه، زن برابر پارسی : دوشیزه، پوپک

باکره

باکرو

باکری هلنج

باکزهر

باکس

باکسانی

باکسایا

باکسایی

باکسونت

<hr> مترادف باکفایت : باجربزه، باعرضه، کاردان، باوجود، شایسته، لایق <hr> متضاد باکفایت : بی کفایت، نالایق <hr> برابر پارسی : کارآمد، شایسته، کاردان

مترادف باکفایت : باجربزه، باعرضه، کاردان، باوجود، شایسته، لایق متضاد باکفایت : بی کفایت، نالایق برابر پارسی : کارآمد، شایسته، کاردان

واژه های حرف "ب" - لغت نامه دهخدا