حرکت دائمی

<hr> مترادف حرکت دادن : تکان دادن، جنباندن، به حرکت درآوردن، جابه جا کردن، کوچاندن، کوچ دادن، تحریک کردن، فعال کردن <hr> برابر پارسی : جنبیدن، نوانیدن

مترادف حرکت دادن : تکان دادن، جنباندن، به حرکت درآوردن، جابه جا کردن، کوچاندن، کوچ دادن، تحریک کردن، فعال کردن برابر پارسی : جنبیدن، نوانیدن

حرکت دادن

حرکت در این

حرکت در وضع

حرکت در کم

حرکت در کیف

حرکت دودی

حرکت دوری

حرکت دولابی

حرکت ذاتی

حرکت رحوی

حرکت زشت

حرکت سیتوپلاسمی

حرکت طبیعی

حرکت عرضی

حرکت علی التوال

حرکت علی التوالی

حرکت فلکی

حرکت قسری

حرکت قطعی

حرکت قوسی

حرکت متوالی

حرکت مدحرجه

حرکت مذبوحانه

حرکت مستدیره

حرکت مستقیم

حرکت معده

حرکت موجی

حرکت موزون

حرکت نفسانی

حرکت نوسانی

حرکت و سکون

<hr> برابر پارسی : جنبش بخود

برابر پارسی : جنبش بخود

حرکت وضعی

حرکت پرتوپلاسمی

حرکت ژیراتوار

<hr> مترادف حرکت کردن : جنبیدن، تکان خوردن، وول خوردن ، کوچ کردن، کوچیدن، جابه جا شدن، نقل مکان کردن ، به راه افتادن، ره سپارشدن، عزیمت کردن، فعال شدن، تحرک داشتن <hr> متضاد حرکت کردن : ساکن شدن، ماندن <hr> برابر پارسی : جنبیدن، تکان خوردن

مترادف حرکت کردن : جنبیدن، تکان خوردن، وول خوردن ، کوچ کردن، کوچیدن، جابه جا شدن، نقل مکان کردن ، به راه افتادن، ره سپارشدن، عزیمت کردن، فعال شدن، تحرک داشتن متضاد حرکت کردن : ساکن شدن، ماندن برابر پارسی : جنبیدن، تکان خوردن

حرکت کردن

حرکت کمانی

حرکثه

حرکله

حرکه

حرکوفی

حرککه

حری

حریات

حریان

حریب

حریبه

<hr> مترادف حریت : آزادمنشی، آزادگی، آزادی، آزادمردی، آزاده خویی، حمیت، رادی، وارستگی <hr> متضاد حریت : بردگی

مترادف حریت : آزادمنشی، آزادگی، آزادی، آزادمردی، آزاده خویی، حمیت، رادی، وارستگی متضاد حریت : بردگی

حریت

لغت نامه دهخدا

واژه های حرف "ح" - لغت نامه دهخدا