لغت نامه دهخدا

حریث

حریثه

حریثی

حریج

حریجه

حریجی

حرید

حریداء

<hr> مترادف حریر : ابریشم، اطلس، پرند، پرنیان، دیبا <hr> برابر پارسی : ابریشم، پرند، پرنیان، دیبا

مترادف حریر : ابریشم، اطلس، پرند، پرنیان، دیبا برابر پارسی : ابریشم، پرند، پرنیان، دیبا

حریر

حریر باف

حریر بافی

حریر سینه

حریر فروش

حریر فروشی

حریر پوش

حریرباف

حریربافی

حریربر

حریرسینه

حریرفروش

حریرفروشی

حریره

حریره ٔ بادام

حریرپوش

<hr> مترادف حریری : حریرباف، ابریشم تاب، حریرفروش

مترادف حریری : حریرباف، ابریشم تاب، حریرفروش

حریری

حریز

حریزی

حریس

حریسه

حریش

حریش البحر

حریشه

حریشی

<hr> مترادف حریص : آزمند، آزور، پرآز، پرحرص، پرطمع، رژد، طماع، طمعکار ، زیاده طلب، زیاده خواه، گرسنه چشم، ولوع ، علاقه مند، مشتاق، مولع <hr> متضاد حریص : قانع، چشم و دل سیر <hr> برابر پارسی : آ زمند، آزمند، آزمَند، آزور، آزوند

مترادف حریص : آزمند، آزور، پرآز، پرحرص، پرطمع، رژد، طماع، طمعکار ، زیاده طلب، زیاده خواه، گرسنه چشم، ولوع ، علاقه مند، مشتاق، مولع متضاد حریص : قانع، چشم و دل سیر برابر پارسی : آ زمند، آزمند، آزمَند، آزور، آزوند

حریص

<hr> مترادف حریص شدن : آزمندشدن، طمع ورزیدن، طماع شدن، زیاده طلب شدن، علاقه مند شدن، مشتاق شدن

مترادف حریص شدن : آزمندشدن، طمع ورزیدن، طماع شدن، زیاده طلب شدن، علاقه مند شدن، مشتاق شدن

حریص شدن

حریص شمردن

حریص چشم

حریص کردن

حریصه

حریصی

حریض

حریضه

حریضی

<hr> مترادف حریف : دوست، رفیق، یار، همدم، محبوب، معشوق، همراه، هم مجلس، هم محفل، هم نشین، معاشر، هم پیشه، همکار، مدعی، معارض، مخالف، هماورد، رقیب، طرف مقابل، طرف مخالف، هم زور، هم نبرد، هم شان، هم مقام، هم پیاله، هم پیک <hr> برابر پارسی : هم آورد، هماورد، همزور

مترادف حریف : دوست، رفیق، یار، همدم، محبوب، معشوق، همراه، هم مجلس، هم محفل، هم نشین، معاشر، هم پیشه، همکار، مدعی، معارض، مخالف، هماورد، رقیب، طرف مقابل، طرف مخالف، هم زور، هم نبرد، هم شان، هم مقام، هم پیاله، هم پیک برابر پارسی : هم آورد، هماورد، همزور

واژه های حرف "ح" - لغت نامه دهخدا