خارج از حد بودن

خارج از حد شدن

خارج از موضوع

خارج از موضوع حرف زدن

خارج البلد

خارج المملکتی

خارج النسب

خارج اهنگ

خارج اهنگی

خارج جمع

خارج حیطه ٔ شما

خارج حیطه ٔ شمار

خارج خوان

خارج خوانی

خارج رفتن

خارج زدن

<hr> مترادف خارج شدن : بیرون رفتن، درآمدن، دررفتن، رانده شدن، اوت شدن، ترک کردن، فراتر رفتن، تجاوز کردن، نشت کردن، بیرون زدن <hr> برابر پارسی : بیرون شدن، در شدن، فراجستن

مترادف خارج شدن : بیرون رفتن، درآمدن، دررفتن، رانده شدن، اوت شدن، ترک کردن، فراتر رفتن، تجاوز کردن، نشت کردن، بیرون زدن برابر پارسی : بیرون شدن، در شدن، فراجستن

خارج شدن

خارج صف

خارج طریق

<hr> مترادف خارج قسمت : بهر <hr> متضاد خارج قسمت : مقسوم، مقسوم علیه، بخش، بخشیاب <hr> برابر پارسی : بهر

مترادف خارج قسمت : بهر متضاد خارج قسمت : مقسوم، مقسوم علیه، بخش، بخشیاب برابر پارسی : بهر

خارج قسمت

خارج محمول

خارج مرکز

خارج نزدن

خارج نویس کردن

<hr> مترادف خارج کردن : بیرون بردن، بیرون فرستادن، منتقل کردن، جابه جا کردن

مترادف خارج کردن : بیرون بردن، بیرون فرستادن، منتقل کردن، جابه جا کردن

خارج کردن

خارج گشتن

<hr> مترادف خارجه : برون مرز ، بیگانه، خارجی، کشور بیگانه <hr> متضاد خارجه : درون مرز، داخله <hr> برابر پارسی : برونمرزی

مترادف خارجه : برون مرز ، بیگانه، خارجی، کشور بیگانه متضاد خارجه : درون مرز، داخله برابر پارسی : برونمرزی

خارجه

خارجه المدنی

خارجه ٔ عامری

خارجه پرست

<hr> مترادف خارجی : برونی، بیرونی، ظاهری ، اجنبی، بیگانه، غریب، غریبه ، برون مرزی، پیرو فرقه خوارج <hr> متضاد خارجی : داخلی، درونی، آشنا، خودی، هم وطن <hr> برابر پارسی : بیگانه، انیرانی، بیرونی، فرنگی

مترادف خارجی : برونی، بیرونی، ظاهری ، اجنبی، بیگانه، غریب، غریبه ، برون مرزی، پیرو فرقه خوارج متضاد خارجی : داخلی، درونی، آشنا، خودی، هم وطن برابر پارسی : بیگانه، انیرانی، بیرونی، فرنگی

خارجی

خارجی شکل

خارجی مذهب

<hr> مترادف خارخار : دغدغه، تشویش، اضطراب، خلجان، تعلق خاطر، میل، خواهش، وسوسه

مترادف خارخار : دغدغه، تشویش، اضطراب، خلجان، تعلق خاطر، میل، خواهش، وسوسه

واژه های حرف "خ" - لغت نامه دهخدا