لغت نامه دهخدا

خدرنی

خدره

خدرو

خدروف

خدرچاه

خدرک

خدری

خدریه

خدش

<hr> مترادف خدشه : خراش، ساییدگی، آسیب، صدمه، فساد، گزند، تردید، شبهه، شک، عیب، سوسه <hr> برابر پارسی : خراش، آسیب

مترادف خدشه : خراش، ساییدگی، آسیب، صدمه، فساد، گزند، تردید، شبهه، شک، عیب، سوسه برابر پارسی : خراش، آسیب

خدشه

خدع

خدع گر

<hr> مترادف خدعه : تزویر، تعابن، حقه، حیله، خدعت، دستان، دوال، ریو، سوسه، شایبه، غش، فریب، فسون، گول، مکر، نیرنگ، کید <hr> برابر پارسی : فریب، نیرنگ، ترفند

مترادف خدعه : تزویر، تعابن، حقه، حیله، خدعت، دستان، دوال، ریو، سوسه، شایبه، غش، فریب، فسون، گول، مکر، نیرنگ، کید برابر پارسی : فریب، نیرنگ، ترفند

خدعه

خدعه آمیز

<hr> مترادف خدعه امیز : ( خدعه آمیز ) فریب آمیز، محیلانه، مکارانه، مکرآمیز، نیرنگ آمیز، نیرنگ بار

مترادف خدعه امیز : ( خدعه آمیز ) فریب آمیز، محیلانه، مکارانه، مکرآمیز، نیرنگ آمیز، نیرنگ بار

خدعه امیز

خدعه کردن

<hr> مترادف خدعه گر : حیله باز، خداع، دوال باز، فریبکار، گول زن، محیل، مکار، نیرنگ باز

مترادف خدعه گر : حیله باز، خداع، دوال باز، فریبکار، گول زن، محیل، مکار، نیرنگ باز

خدعه گر

خدعونه

خدف

خدفر

خدفران

خدفرانی

خدفره

خدفله

خدل

خدلاء

خدلج

خدلجه

خدلم

خدله

خدم

<hr> مترادف خدم و حشم : حواشی، ملازمان، اهل و اعیال، خویشان، کسان، اقوام، نزدیکان، چاکران، نوکران، خدمتگزاران

مترادف خدم و حشم : حواشی، ملازمان، اهل و اعیال، خویشان، کسان، اقوام، نزدیکان، چاکران، نوکران، خدمتگزاران

خدم و حشم

خدماء

<hr> مترادف خدمات : خدمت ها، فعالیت ها، کارها، خدمت گزاری ها <hr> برابر پارسی : دستیاری، کارها

مترادف خدمات : خدمت ها، فعالیت ها، کارها، خدمت گزاری ها برابر پارسی : دستیاری، کارها

خدمات

<hr> مترادف خدمت : پرستش، طاعت ، پرستاری، تیمار، اطاعت، فرمان بری، بندگی، چاکری، خدمت کاری، نوکری، پست، شغل، کار، ماموریت، حضور، محضر، پیشگاه، ملازمت، نزد، تعظیم، کرنش، جناب، حضرت، سرکار، نظام وظیفه، سربازی <hr> متضاد خدمت : خیانت <hr> برابر پارسی : فرمانبرداری، بندگی، تیمار، دستیاری، پیشکاری، پیشگاه، زاور، نیرورسانی

مترادف خدمت : پرستش، طاعت ، پرستاری، تیمار، اطاعت، فرمان بری، بندگی، چاکری، خدمت کاری، نوکری، پست، شغل، کار، ماموریت، حضور، محضر، پیشگاه، ملازمت، نزد، تعظیم، کرنش، جناب، حضرت، سرکار، نظام وظیفه، سربازی متضاد خدمت : خیانت برابر پارسی : فرمانبرداری، بندگی، تیمار، دستیاری، پیشکاری، پیشگاه، زاور، نیرورس

خدمت

خدمت آموخته

خدمت آوردن

خدمت اموخته

خدمت اوردن

خدمت تنگ داشتن

خدمت حضور

خدمت خواستن

خدمت دوست

خدمت رسانیدن

<hr> مترادف خدمت رسیدن : به حضور رسیدن، مشرف شدن، شرفیاب شدن، تشرف حاصل کردن، تنبیه کردن، ادب کردن، گوشمالی دادن، مجازات کردن، تلافی کردن، جبران کردن

مترادف خدمت رسیدن : به حضور رسیدن، مشرف شدن، شرفیاب شدن، تشرف حاصل کردن، تنبیه کردن، ادب کردن، گوشمالی دادن، مجازات کردن، تلافی کردن، جبران کردن

خدمت رسیدن

خدمت نمای

خدمت نمودن

<hr> مترادف خدمت کردن : بندگی کردن، چاکری کردن، انجام وظیفه کردن، کار کردن ، خدمتگزاربودن، تعظیم کردن، کرنش کردن، سربازی کردن، مراقبت کردن، پرستاری کردن، تیمار کردن <hr> متضاد خدمت کردن : خیانت کردن <hr> برابر پارسی : پیشکاری

مترادف خدمت کردن : بندگی کردن، چاکری کردن، انجام وظیفه کردن، کار کردن ، خدمتگزاربودن، تعظیم کردن، کرنش کردن، سربازی کردن، مراقبت کردن، پرستاری کردن، تیمار کردن متضاد خدمت کردن : خیانت کردن برابر پارسی : پیشکاری

واژه های حرف "خ" - لغت نامه دهخدا