خدمت کن

خدمت کنان

خدمت کننده

خدمت گزاردن

<hr> مترادف خدمتانه : هدیه، پیشکش، ارمغان، نعل بها، رشوت، رشوه

مترادف خدمتانه : هدیه، پیشکش، ارمغان، نعل بها، رشوت، رشوه

خدمتانه

<hr> مترادف خدمتکار : بنده، پرستار، پیشخدمت، پیشکار، چاکر، خادم، خدمتگزار، غلام، فراش، فرمانبر، کنیز، گماشته، مستخدم، نوکر <hr> متضاد خدمتکار : مخدوم <hr> برابر پارسی : پرستار | پیشکار، پاکار، نوکر، زاور 	 	 	، پیشیار

مترادف خدمتکار : بنده، پرستار، پیشخدمت، پیشکار، چاکر، خادم، خدمتگزار، غلام، فراش، فرمانبر، کنیز، گماشته، مستخدم، نوکر متضاد خدمتکار : مخدوم برابر پارسی : پرستار | پیشکار، پاکار، نوکر، زاور ، پیشیار

خدمتکار

<hr> مترادف خدمتکاری : اطاعت، بندگی، چاکری، غلامی، نوکری <hr> متضاد خدمتکاری : آقایی، اربابی

مترادف خدمتکاری : اطاعت، بندگی، چاکری، غلامی، نوکری متضاد خدمتکاری : آقایی، اربابی

خدمتکاری

خدمتگار

خدمتگر

خدمتگری

<hr> مترادف خدمتگزار : بنده، پیشکار، خادم، خدمتکار، نوکر ، کارمند، مستخدم دولت، چاکر، پرستار، تیمارگر، کسی که خدمت می کند <hr> متضاد خدمتگزار : ارباب، مخدوم

مترادف خدمتگزار : بنده، پیشکار، خادم، خدمتکار، نوکر ، کارمند، مستخدم دولت، چاکر، پرستار، تیمارگر، کسی که خدمت می کند متضاد خدمتگزار : ارباب، مخدوم

خدمتگزار

خدمتگزاری

خدمتی

خدمعلی سلطان خا

خدمعلی سلطان خانم

<hr> مترادف خدمه : خادمان، خدام، خدمتکاران

مترادف خدمه : خادمان، خدام، خدمتکاران

خدمه

خدن

خدناء

خدنج

خدنق

خدنه

<hr> مترادف خدنگ : پیکان، تیر، سهم، ناوک، راست، مستقیم، صاف، محکم، سفت

مترادف خدنگ : پیکان، تیر، سهم، ناوک، راست، مستقیم، صاف، محکم، سفت

خدنگ

خدنگ افکن

خدنگ انداز

خدنگان

خده

<hr> مترادف خدو : آب دهن، بزاق، تف، خیو، کف دهان، کفک

مترادف خدو : آب دهن، بزاق، تف، خیو، کف دهان، کفک

خدو

خدو افکندن

خدو الود

<hr> مترادف خدو انداختن : تف انداختن، تف کردن، تف زدن

مترادف خدو انداختن : تف انداختن، تف کردن، تف زدن

خدو انداختن

خدوآلود

خدوب

خدوج

خدود

خدور

خدوراء

خدوش

خدوع

خدوله

<hr> مترادف خدوم : خدمت گزار، خدمت کننده صادق

مترادف خدوم : خدمت گزار، خدمت کننده صادق

خدوم

خدوناک

خدوناک گردیدن

<hr> مترادف خدوک : آزرده، اندوهناک، پریشان، غمگین، مغموم، اندوه، غصه، غم، ملال، حسادت، حسد، رشک، خشم، غضب، قهر

مترادف خدوک : آزرده، اندوهناک، پریشان، غمگین، مغموم، اندوه، غصه، غم، ملال، حسادت، حسد، رشک، خشم، غضب، قهر

واژه های حرف "خ" - لغت نامه دهخدا