لغت نامه دهخدا

سفته بازی

سفته گر

سفته گوش

سفتوک

سفتگی

سفتیدن

سفتین

سفج

سفج خانی

سفجه

سفح

سفد

<hr> مترادف سفر : جابجایی، رحلت، رحیل، سیاحت، عزیمت، کوچ، مسافرت، مهاجرت، نقل مکان، هجرت | <hr> متضاد سفر : حضر | <hr> برابر پارسی : رهنوردی، رهسپاری، نورد

مترادف سفر : جابجایی، رحلت، رحیل، سیاحت، عزیمت، کوچ، مسافرت، مهاجرت، نقل مکان، هجرت | متضاد سفر : حضر | برابر پارسی : رهنوردی، رهسپاری، نورد

سفر

سفر نیسک

<hr> مترادف سفر کردن : مسافرت کردن، مسافرت رفتن، سفر رفتن، کوچیدن، مهاجرت کردن، هجرت کردن <hr> متضاد سفر کردن : مقیم شدن <hr> برابر پارسی : راهی شدن، رهسپارشدن

مترادف سفر کردن : مسافرت کردن، مسافرت رفتن، سفر رفتن، کوچیدن، مهاجرت کردن، هجرت کردن متضاد سفر کردن : مقیم شدن برابر پارسی : راهی شدن، رهسپارشدن

سفر کردن

<hr> مترادف سفر کرده : مسافر، غربت نشین، سفری

مترادف سفر کرده : مسافر، غربت نشین، سفری

سفر کرده

سفراء

سفرانیه

سفرجل

سفرساز

سفرنه

سفرنگ

سفرنیسک

<hr> مترادف سفره : ادیم، بساط، خوان، سماط، نطع

مترادف سفره : ادیم، بساط، خوان، سماط، نطع

سفره

<hr> مترادف سفره خانه : اطاق غذاخوری، ناهارخوری

مترادف سفره خانه : اطاق غذاخوری، ناهارخوری

سفره خانه

سفره دار

سفره ماهی

سفره نشین

سفره نهادن

سفره ٔ فصاحت

سفره پرداز

<hr> مترادف سفره چی : خوانسالار، طباخ

مترادف سفره چی : خوانسالار، طباخ

سفره چی

سفرود

سفرکرده

<hr> مترادف سفری : مربوط به سفر، مسافر، سفرکرده، عازم، جنین، نوزاد

مترادف سفری : مربوط به سفر، مسافر، سفرکرده، عازم، جنین، نوزاد

سفری

سفرین

سفزار

سفسار

سفساری

سفساف

سفستان

<hr> مترادف سفسطه : مغالطه، مغلطه، گفتار غیرمنطقی، لفاظی، لفظپردازی <hr> برابر پارسی : سخن گردانی، نارواپردازی

مترادف سفسطه : مغالطه، مغلطه، گفتار غیرمنطقی، لفاظی، لفظپردازی برابر پارسی : سخن گردانی، نارواپردازی

واژه های حرف "س" - لغت نامه دهخدا