سفکه

سفی

سفی ً

سفیان

سفیان ثوری

سفیانی

سفیح

سفیحان

<hr> مترادف سفید : آق، بیاض، سپید، سیمگون، شیری رنگ، نقره فام، نقره گون ، سفیدپوست <hr> متضاد سفید : اسود، سیاه، رنگین پوست <hr> برابر پارسی : سپید

مترادف سفید : آق، بیاض، سپید، سیمگون، شیری رنگ، نقره فام، نقره گون ، سفیدپوست متضاد سفید : اسود، سیاه، رنگین پوست برابر پارسی : سپید

سفید

سفید اسفند

سفید با

سفید بختی

سفید جامگان

سفید دار

سفید داران

سفید دارک

سفید روح

سفید سگک

سفید شدن

سفید قلعه

سفید مرز

سفید میر

سفید پر

سفید پوست

سفید پی

<hr> مترادف سفید کردن : گچ اندود کردن، سفیدکاری کردن، به رنگ سفیددرآوردن، زدودن چرک، زنگ، سیاهی پاک کردن، سفیدگری کردن

مترادف سفید کردن : گچ اندود کردن، سفیدکاری کردن، به رنگ سفیددرآوردن، زدودن چرک، زنگ، سیاهی پاک کردن، سفیدگری کردن

سفید کردن

سفید کرده

سفید کرکو

سفید گردیدن

سفیدآب

سفیداب

سفیداج

<hr> مترادف سفیدار : سپیدار، سفیددار

مترادف سفیدار : سپیدار، سفیددار

سفیدار

سفیدال

سفیدان جدید

سفیدان عتیق

سفیدبا

<hr> مترادف سفیدبخت : خوش بخت، نیک بخت، نیک فرجام، موفق درازدواج ، سفیدروز

مترادف سفیدبخت : خوش بخت، نیک بخت، نیک فرجام، موفق درازدواج ، سفیدروز

سفیدبخت

سفیدبختی

سفیدبری

سفیدتاک

سفیدجامگان

سفیدخار

سفیدخانی

سفیددار

سفیدداران

سفیددارک

<hr> مترادف سفیدرو : روسفید، سربلند، سرفراز

مترادف سفیدرو : روسفید، سربلند، سرفراز

سفیدرو

لغت نامه دهخدا

واژه های حرف "س" - لغت نامه دهخدا