لغت نامه دهخدا

فرباره

فربال

فرباله

فربانیون

فربر

فربرک

فربری

<hr> مترادف فربه : پرگوشت، پروار، تناور، تنومند، چاق، درشت، ستبر، سمین، گوشتالو، لحیم <hr> متضاد فربه : لاغر

مترادف فربه : پرگوشت، پروار، تناور، تنومند، چاق، درشت، ستبر، سمین، گوشتالو، لحیم متضاد فربه : لاغر

فربه

<hr> مترادف فربهی : پرواری، تنومندی، چاقی، سمن <hr> متضاد فربهی : لاغری

مترادف فربهی : پرواری، تنومندی، چاقی، سمن متضاد فربهی : لاغری

فربهی

فربود

فربودم

فربودی

فربی

فربیا

فربیانی

فربیدن

فربیط

فربیون

فرت

فرت خوان

فرت فرت

فرتاج

فرتاش

فرتج

فرترک

فرتنه

فرتنی

فرتو

<hr> مترادف فرتوت : ازکارافتاده، بی حال، پیر، سالخورده، فرسوده، کهنسال، مسن، معمر <hr> متضاد فرتوت : برنا <hr> برابر پارسی : پیر، سالخورده، ازکارافتاده

مترادف فرتوت : ازکارافتاده، بی حال، پیر، سالخورده، فرسوده، کهنسال، مسن، معمر متضاد فرتوت : برنا برابر پارسی : پیر، سالخورده، ازکارافتاده

فرتوت

<hr> مترادف فرتوتی : ازکارافتادگی، فرسودگی، کهنسالی، کهولت <hr> متضاد فرتوتی : جوانی

مترادف فرتوتی : ازکارافتادگی، فرسودگی، کهنسالی، کهولت متضاد فرتوتی : جوانی

فرتوتی

فرتود

فرتور

فرتوک

فرتکه

فرث

فرثا

فرثاغورس

فرثانیون

فرثده

فرثطه

<hr> برابر پارسی : گشایش درکار، گشادگی، رخنه

واژه های حرف "ف" - لغت نامه دهخدا