مبرمان

مبرنتی

مبرندع

مبرنده

مبرنذع

مبرنشق

مبره

<hr> مترادف مبرهن : آشکار، بارز، بدیهی، بین، روشن، مدلل، مستدل، مشخص، واضح، هویدا <hr> متضاد مبرهن : ناآشکار، نامشخص، نامبرهن <hr> برابر پارسی : آشکار، پدیدار، روشن

مترادف مبرهن : آشکار، بارز، بدیهی، بین، روشن، مدلل، مستدل، مشخص، واضح، هویدا متضاد مبرهن : ناآشکار، نامشخص، نامبرهن برابر پارسی : آشکار، پدیدار، روشن

مبرهن

مبرهنه

مبرود

<hr> مترادف مبرور : مرحوم، روان شاد، شادروان، مقبول، پذیرفته شده

مترادف مبرور : مرحوم، روان شاد، شادروان، مقبول، پذیرفته شده

مبرور

مبروره

مبروز

<hr> مترادف مبروص : پیس، پیس اندام، مبتلا به برص

مترادف مبروص : پیس، پیس اندام، مبتلا به برص

مبروص

مبروض

مبروه

مبروک

مبرک

مبرکه

مبری

مبزج

مبزر

مبزره

مبزغ

مبزق

مبزل

مبزله

مبزم

مبزور

مبزول

مبزی

مبسار

مبساق

مبسام

مبسر

مبسرات

مبسره

مبسط

مبسق

مبسل

مبسم

مبسور

مبسوس

<hr> مترادف مبسوط : دامنه دار، گسترده، گشاده، مشبع، مشروح، مفصل، وسیع <hr> متضاد مبسوط : مجمل، موجز، خلاصه <hr> برابر پارسی : پهن، فراخ، گشاده

مترادف مبسوط : دامنه دار، گسترده، گشاده، مشبع، مشروح، مفصل، وسیع متضاد مبسوط : مجمل، موجز، خلاصه برابر پارسی : پهن، فراخ، گشاده

مبسوط

مبسوطات

مبسوطه

<hr> مترادف مبشر : بشارت رسان، بشیر، مژده رسان، نویدبخش <hr> برابر پارسی : نویددهنده، پیام آور، مژده دهنده

مترادف مبشر : بشارت رسان، بشیر، مژده رسان، نویدبخش برابر پارسی : نویددهنده، پیام آور، مژده دهنده

مبشر

مبشر بنام

لغت نامه دهخدا

واژه های حرف "م" - لغت نامه دهخدا