چاشنی صبح

چاشنی فرمودن

چاشنی چش

چاشنی کردن

چاشنی گرفتن

چاشنی گیر

چاشنی گیری

چاشکدان

چاغ

چاغاله

چاغان

چاغانیغ

چاغداول

چاغر

چاغر بلاغ

چاغرلو

چاغون گونش

چاف

چاف چیر

چافو چاه

<hr> مترادف چاق : پروار، تنومند، خپل، خپله، سمین، فربه، گوشتالو، مسمن ، تندرست، سالم، سرحال، قبراق ، پرحجم، درشت، ضخیم، باارزش، بزرگ، پرمایه، کله گنده، ثروتمند، معتبر، بااعتبار <hr> متضاد چاق : لاغر، مردنی، بیمار، مریض، مریض احوال <hr> برابر پارسی : فربه

مترادف چاق : پروار، تنومند، خپل، خپله، سمین، فربه، گوشتالو، مسمن ، تندرست، سالم، سرحال، قبراق ، پرحجم، درشت، ضخیم، باارزش، بزرگ، پرمایه، کله گنده، ثروتمند، معتبر، بااعتبار متضاد چاق : لاغر، مردنی، بیمار، مریض، مریض احوال برابر پارسی : فربه

چاق

<hr> مترادف چاق شدن : فربه شدن، گوشتالو شدن ، پروار شدن، پرواری شدن ، بهبود یافتن، به شدن، معالجه شدن <hr> متضاد چاق شدن : لاغر شدن

مترادف چاق شدن : فربه شدن، گوشتالو شدن ، پروار شدن، پرواری شدن ، بهبود یافتن، به شدن، معالجه شدن متضاد چاق شدن : لاغر شدن

چاق شدن

<hr> مترادف چاق و چله : گوشتالو، فربه، سالم، تندرست، قبراق، سرحال

مترادف چاق و چله : گوشتالو، فربه، سالم، تندرست، قبراق، سرحال

چاق و چله

چاق و چله شدن

چاق و چله کردن

چاق چاق

<hr> مترادف چاق کردن : فربه کردن، پروار کردن، بهبودی بخشیدن، معالجه کردن

مترادف چاق کردن : فربه کردن، پروار کردن، بهبودی بخشیدن، معالجه کردن

چاق کردن

چاقاله

<hr> مترادف چاقالو : بسیار چاق، فربه گوشتالو، مسمن

مترادف چاقالو : بسیار چاق، فربه گوشتالو، مسمن

چاقالو

چاقاچاق

چاقر

چاقر احمد

چاقشر

چاقشور

چاقشور دوز

چاقشوردوز

چاقلو

چاقنده

چاقه

چاقه بلوچها

چاقه محمدجان

<hr> مترادف چاقو : تیغ، خنجر، دشنه، سنان، شفره، شمشیر، کارد، سکین <hr> برابر پارسی : کارد کوچک

مترادف چاقو : تیغ، خنجر، دشنه، سنان، شفره، شمشیر، کارد، سکین برابر پارسی : کارد کوچک

چاقو

چاقو تیزکن

چاقو دسته کردن

چاقو کش

<hr> مترادف چاقو کشی : چاقوزنی، زخم زنی، شرارت، اوباشیگری، باج گیری

مترادف چاقو کشی : چاقوزنی، زخم زنی، شرارت، اوباشیگری، باج گیری

چاقو کشی

چاقوساز

<hr> مترادف چاقوکش : چاقوزن، زخم زن، شریر، باج گیر، اوباش

مترادف چاقوکش : چاقوزن، زخم زن، شریر، باج گیر، اوباش

واژه های حرف "چ" - لغت نامه دهخدا