صفحه اصلی
لغت نامه دهخدا
واژه های حرف "ک" - لغت نامه دهخدا
کار بردن
کار بزرگ
کار بستن
کار به
کار به جان آمدن
کار به جان امد
کار به جان رسی
کار به جان رسیدن
کار به خدا افتا
کار به خدا افتادن
کار به راحت رس
کار به راحت رسیدن
کار به راه برد
کار به راه بردن
کار به ساز کردن
کار به گوشه چی
کار به گوشه چیدن
کار بینی
کار تراشیدن
کار تمام ساختن
کار تمام کردن
کار خوابیدن
کار خواستن
کار خیر
کار دادن
کار داشتن
کار در پا افکندن
کار در پا افکندن و انداختن
کار در گره افتا
کار در گره افتادن
کار در گره ماند
کار در گره ماندن
کار دراز کردن
کار دراز گرفتن
کار دریافتن
کار دست بسته
کار دستی
کار دشوار
کار دیو
کار را بالا بردن
کار راست کردن
کار راندن
کار راه انداختن
کار رفتن
کار رفته
کار زار جای
کار زار گاه
کار زدن
بیشتر