گرفته دم

گرفته زبان

گرفته زدن

گرفته سخن

گرفته شدن

گرفته لب

گرفته چهر

گرفته چهری

<hr> مترادف گرفتگی : انسداد، قبض، پریشانی، حزن، ابتیاع، خریدن، به چنگ آوردن، دریافتن، دریافت کردن، اخذ، ابتلا، مبتلاشدن، فرض کردن، بستن، مسدود کردن، برداشتن، اثر کردن، کارسازشدن، موثرواقع شدن، پذیرفتن، قبول کردن، اسیر کردن، گرفتار کردن، گیراندن، مشتعل شدن

مترادف گرفتگی : انسداد، قبض، پریشانی، حزن، ابتیاع، خریدن، به چنگ آوردن، دریافتن، دریافت کردن، اخذ، ابتلا، مبتلاشدن، فرض کردن، بستن، مسدود کردن، برداشتن، اثر کردن، کارسازشدن، موثرواقع شدن، پذیرفتن، قبول کردن، اسیر کردن، گرفتار کردن، گیراندن، مشتعل شدن

گرفتگی

گرفج

گرفم

گرفنگ

گرفهلیان

گرلسپه سر

<hr> مترادف گرم : حار، داغ، سوزنده، سوزان، پررونق، بامحبت، خونگرم، صمیمی <hr> متضاد گرم : بارد، سرد

مترادف گرم : حار، داغ، سوزنده، سوزان، پررونق، بامحبت، خونگرم، صمیمی متضاد گرم : بارد، سرد

گرم

گرم آب

گرم آب بالا

گرم آب سر

گرم آب پائین

گرم آباد

گرم آلت

گرم اب سر

گرم اب پائین

گرم اباد

گرم افتادن در

گرم افتادن در کار کسی

گرم الت

گرم اوفتادن

گرم ایستادن

گرم باد

گرم بازار

گرم بودن

گرم تاب

گرم تاز

گرم تازی

گرم تمام ده

گرم جه

گرم جوشی

گرم جوشیدن

گرم خان

گرم خانه

گرم خانی

گرم خو

گرم خون

گرم خویان چمن

گرم خیز

گرم خیزی

گرم دار

لغت نامه دهخدا

واژه های حرف "گ" - لغت نامه دهخدا