فرهنگ عمید

بیل دار

بیل زن

<hr> مترادف بیلان : ترازنامه، کارکرد، کارنامه، گزارش <hr> برابر پارسی : ترازنامه، تراز

مترادف بیلان : ترازنامه، کارکرد، کارنامه، گزارش برابر پارسی : ترازنامه، تراز

بیلان

بیلسان

بیلسته

بیلچه

بیلک

بیلیارد

بیلیون

<hr> مترادف بیم : اضطراب، پروا، ترس، ترس کاری، تشویش، جبن، خارخار، خلجان، خوف، رعب، فزع، محابا، مخافت، نگرانی، واهمه، وحشت، وهم، هراس، هول، هیبت <hr> متضاد بیم : رجا

مترادف بیم : اضطراب، پروا، ترس، ترس کاری، تشویش، جبن، خارخار، خلجان، خوف، رعب، فزع، محابا، مخافت، نگرانی، واهمه، وحشت، وهم، هراس، هول، هیبت متضاد بیم : رجا

بیم

<hr> مترادف بیمار : آهمند، بستری، دردمند، رنجور، سقیم، علیل، علیل المزاج، مریض، معلول، منهوک، ناتندرست، ناخوش، ناسالم <hr> متضاد بیمار : سالم

مترادف بیمار : آهمند، بستری، دردمند، رنجور، سقیم، علیل، علیل المزاج، مریض، معلول، منهوک، ناتندرست، ناخوش، ناسالم متضاد بیمار : سالم

بیمار

بیمار داری

بیماردار

بیمارداری

بیمارسان

<hr> مترادف بیمارستان : بهداری، دارالشفاء، درمانگاه، شفاخانه، مریضخانه

مترادف بیمارستان : بهداری، دارالشفاء، درمانگاه، شفاخانه، مریضخانه

بیمارستان

بیمارغنج

بیمارگون

<hr> مترادف بیماری : درد، دردمندی، رنجوری، عارضه، علت، علیلی، کسالت، مرض، مریضی، ناخوشی <hr> متضاد بیماری : سلامت، صحت

مترادف بیماری : درد، دردمندی، رنجوری، عارضه، علت، علیلی، کسالت، مرض، مریضی، ناخوشی متضاد بیماری : سلامت، صحت

بیماری

بیماری زا

بیمایگی

<hr> مترادف بیمر : بسیار، بی اندازه، بی حد، بی حساب، بی شمار، خیلی <hr> متضاد بیمر : معدود

مترادف بیمر : بسیار، بی اندازه، بی حد، بی حساب، بی شمار، خیلی متضاد بیمر : معدود

بیمر

<hr> مترادف بیمناک : ترسو، ترسیده، متوحش، مرعوب، مستوحش، وحشتزده، هراسان ، ترسناک، ترسو، خوفناک، سهمناک، هولناک، اندیشناک، متوهم <hr> متضاد بیمناک : جسور

مترادف بیمناک : ترسو، ترسیده، متوحش، مرعوب، مستوحش، وحشتزده، هراسان ، ترسناک، ترسو، خوفناک، سهمناک، هولناک، اندیشناک، متوهم متضاد بیمناک : جسور

بیمناک

بیمه

بیمه گذار

بیمه گر

بیمگاه

<hr> مترادف بین : آشکار، بیدار، روشن، مبرهن، واضح، هویدا | میان ، مرکز، وسط ، اثنا، فاصله <hr> متضاد بین : بدیهی، جلی، مسلم، معلوم، ناآشکار | ابتدا، انتها، آغاز <hr> برابر پارسی : میان، جدایی، میانه

مترادف بین : آشکار، بیدار، روشن، مبرهن، واضح، هویدا | میان ، مرکز، وسط ، اثنا، فاصله متضاد بین : بدیهی، جلی، مسلم، معلوم، ناآشکار | ابتدا، انتها، آغاز برابر پارسی : میان، جدایی، میانه

بین

بین الاثنین

بین الاقران

بین الامثال والاقران

بین الجمهور

بین الحاجبین

بین الدفتین

بین الطلوعین

<hr> برابر پارسی : فرامرزی، جهانی، جهان

برابر پارسی : فرامرزی، جهانی، جهان

بین الملل

<hr> برابر پارسی : جهانی، جهان گستر، فرابومی، فرامرزی، کیهانی، میان کشوری

برابر پارسی : جهانی، جهان گستر، فرابومی، فرامرزی، کیهانی، میان کشوری

بین المللی

<hr> مترادف بینا : بصیر، دانا، عالم، مبصر ، بیننده، دیده ور، مستبصر <hr> متضاد بینا : نادان، نابینا، کور، اعمی

مترادف بینا : بصیر، دانا، عالم، مبصر ، بیننده، دیده ور، مستبصر متضاد بینا : نادان، نابینا، کور، اعمی

بینا

بینابین

<hr> مترادف بینات : براهین، شواهد، ظواهر، مشهودات <hr> متضاد بینات : مجهولات

مترادف بینات : براهین، شواهد، ظواهر، مشهودات متضاد بینات : مجهولات

بینات

بینادل

بیناس

<hr> مترادف بینایی : دید، رویت، باصره، اطلاع، بصیرت، بینش، دانایی <hr> متضاد بینایی : شنوایی

مترادف بینایی : دید، رویت، باصره، اطلاع، بصیرت، بینش، دانایی متضاد بینایی : شنوایی

بینایی

<hr> مترادف بینش : بصیرت، بینایی، خرد، آگاهی، دانش، درک، دید، شعور، شناخت، فرهنگ، فضل، کمال، معلومات، وقوف

مترادف بینش : بصیرت، بینایی، خرد، آگاهی، دانش، درک، دید، شعور، شناخت، فرهنگ، فضل، کمال، معلومات، وقوف

بینش

<hr> مترادف بیننده : تماشاگر، تماشاچی، ناظر، نظاره گر، بینا، مبصر <hr> متضاد بیننده : شنونده، مستمع

مترادف بیننده : تماشاگر، تماشاچی، ناظر، نظاره گر، بینا، مبصر متضاد بیننده : شنونده، مستمع

بیننده

<hr> مترادف بینه : برهان، حجت، دلیل، فرنود، منطق

مترادف بینه : برهان، حجت، دلیل، فرنود، منطق

بینه

<hr> مترادف بینوا : آس وپاس، بیچاره، پریشان حال، تهیدست، درمانده، درویش، فقیر، گدا، محتاج، مستمند، مسکین، مفلس، نادار، ندار <hr> متضاد بینوا : دارا

مترادف بینوا : آس وپاس، بیچاره، پریشان حال، تهیدست، درمانده، درویش، فقیر، گدا، محتاج، مستمند، مسکین، مفلس، نادار، ندار متضاد بینوا : دارا

بینوا

<hr> مترادف بینوایی : احتیاج، پریشان حالی، تنگ دستی، تهی دستی، فقر، مستمندی، ناداری، نیازمندی <hr> متضاد بینوایی : توانگری، غنا

مترادف بینوایی : احتیاج، پریشان حالی، تنگ دستی، تهی دستی، فقر، مستمندی، ناداری، نیازمندی متضاد بینوایی : توانگری، غنا

واژه های حرف "ب" - فرهنگ عمید