فرهنگ عمید

بینونت

<hr> مترادف بینی : پوز، خیشوم، دماغ، غنه، مشام

مترادف بینی : پوز، خیشوم، دماغ، غنه، مشام

بینی

بیهده

بیهن

<hr> مترادف بیهوده : اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه، باطل، بی اثر، بی ثمر، بی جهت، بی حاصل، بی خود، بی خاصیت، بی سبب، بی فایده، بی معنی، بی مصرف، بی نتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ

مترادف بیهوده : اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه، باطل، بی اثر، بی ثمر، بی جهت، بی حاصل، بی خود، بی خاصیت، بی سبب، بی فایده، بی معنی، بی مصرف، بی نتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ

بیهوده

بیهوده کاری

<hr> مترادف بیهوده گو : پراکنده گو، حراف، ژاژخا، مهذار، محمل باف، وراج، هرزه خای، هرزه درای، هرزه گوی، هرزه لای، یاوه سرا <hr> متضاد بیهوده گو : حقگو

مترادف بیهوده گو : پراکنده گو، حراف، ژاژخا، مهذار، محمل باف، وراج، هرزه خای، هرزه درای، هرزه گوی، هرزه لای، یاوه سرا متضاد بیهوده گو : حقگو

بیهوده گو

<hr> مترادف بیهودگی : بی ثمری، بی فایدگی، پوچی، هرزگی

مترادف بیهودگی : بی ثمری، بی فایدگی، پوچی، هرزگی

بیهودگی

بیهوش دارو

بیهوشانه

<hr> مترادف بیهوشی : اغما، بی حسی، بی خودی، غش، کما <hr> متضاد بیهوشی : هوشیاری

مترادف بیهوشی : اغما، بی حسی، بی خودی، غش، کما متضاد بیهوشی : هوشیاری

بیهوشی

بیو

بیواره

بیواز

بیوت

بیوتات

بیور

بیوس

بیوسان

بیوسنده

بیوسیدن

بیوشیمی

<hr> برابر پارسی : زیست شناسی

برابر پارسی : زیست شناسی

بیولوژی

بیولوژیک

<hr> مترادف بیوه : ارمله، شومرده، مطلقه، ارمل، زن مرده، مطلق

مترادف بیوه : ارمله، شومرده، مطلقه، ارمل، زن مرده، مطلق

بیوه

بیوک

بیوگ

بیوگانی

<hr> مترادف بیوگرافی : تذکره، حسب حال، زندگی نامه، شرح حال <hr> برابر پارسی : زندگینامه، سرگذشت، سرگذشت نامه

مترادف بیوگرافی : تذکره، حسب حال، زندگی نامه، شرح حال برابر پارسی : زندگینامه، سرگذشت، سرگذشت نامه

بیوگرافی

<hr> مترادف بیوگی : بی زنی، بی شوهری

مترادف بیوگی : بی زنی، بی شوهری

بیوگی

<hr> مترادف بیچاره : بی نوا، تهی دست، محتاج، مستمند، مسکین، نیازمند ، درمانده، ذله، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل، ناچار، بدبخت، بی سامان، فلک زده، نامراد <hr> متضاد بیچاره : بی نیاز، دارا، خوش بخت

مترادف بیچاره : بی نوا، تهی دست، محتاج، مستمند، مسکین، نیازمند ، درمانده، ذله، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل، ناچار، بدبخت، بی سامان، فلک زده، نامراد متضاد بیچاره : بی نیاز، دارا، خوش بخت

بیچاره

<hr> مترادف بیچارگی : بدبختی، بی نوایی، فقر ، استیصال، درماندگی، لاعلاجی، ناچاری، ادبار، فلاکت <hr> متضاد بیچارگی : ثروت، غنا، اقبال

مترادف بیچارگی : بدبختی، بی نوایی، فقر ، استیصال، درماندگی، لاعلاجی، ناچاری، ادبار، فلاکت متضاد بیچارگی : ثروت، غنا، اقبال

بیچارگی

بیژه

<hr> مترادف بیکار : بی پیشه، بی حرفه، بی شغل، بیکاره، غیرشاغل ، ول، ول گرد، ولو، عاطل، لاابالی، معطل، کم مشغله <hr> متضاد بیکار : شاغل، پرمشغله

مترادف بیکار : بی پیشه، بی حرفه، بی شغل، بیکاره، غیرشاغل ، ول، ول گرد، ولو، عاطل، لاابالی، معطل، کم مشغله متضاد بیکار : شاغل، پرمشغله

بیکار

<hr> مترادف بیکاره : بی مصرف، تنبل، تن پرور، کاهل، لش، مفتخوار، مهمل، ول، ولگرد، بیهوده گرد، هرزه گرد، ولو، هنجام، هیچکاره <hr> متضاد بیکاره : زرنگ، شاغل

مترادف بیکاره : بی مصرف، تنبل، تن پرور، کاهل، لش، مفتخوار، مهمل، ول، ولگرد، بیهوده گرد، هرزه گرد، ولو، هنجام، هیچکاره متضاد بیکاره : زرنگ، شاغل

بیکاره

<hr> مترادف بیکران : بی پایان، بی کرانه، نامحدود <hr> متضاد بیکران : کرانمند

مترادف بیکران : بی پایان، بی کرانه، نامحدود متضاد بیکران : کرانمند

بیکران

بیکربنات

<hr> مترادف بیگ : امیر، بزرگ <hr> متضاد بیگ : نوکر، خادم

مترادف بیگ : امیر، بزرگ متضاد بیگ : نوکر، خادم

بیگ

<hr> مترادف بیگار : بیگاری، سخره، شاکار، شایگان، کار بی مزد <hr> متضاد بیگار : مزدوری

مترادف بیگار : بیگاری، سخره، شاکار، شایگان، کار بی مزد متضاد بیگار : مزدوری

بیگار

<hr> مترادف بیگاری : بیگار، سخره، کاربی مزد <hr> متضاد بیگاری : مزدوری

مترادف بیگاری : بیگار، سخره، کاربی مزد متضاد بیگاری : مزدوری

بیگاری

<hr> مترادف بیگانه : اجنبی، خارجی، غریب، غریبه، غیر، متنکر، ناآشنا، ناشناس، نامحرم <hr> متضاد بیگانه : آشنا، خودی، محرم

مترادف بیگانه : اجنبی، خارجی، غریب، غریبه، غیر، متنکر، ناآشنا، ناشناس، نامحرم متضاد بیگانه : آشنا، خودی، محرم

بیگانه

بیگانه خوار

بیگانه رو

<hr> مترادف بیگانه پرست : بیگانه پرور، بیگانه نواز، اجنبی خویش، غریبه دوست، غیرخواه، اجنبی پرست، اجنبی خواه <hr> متضاد بیگانه پرست : بیگانه ستیز

مترادف بیگانه پرست : بیگانه پرور، بیگانه نواز، اجنبی خویش، غریبه دوست، غیرخواه، اجنبی پرست، اجنبی خواه متضاد بیگانه پرست : بیگانه ستیز

بیگانه پرست

<hr> مترادف بیگانگی : غربت، غریبی، ناآشنایی، نامحرمی، نامانوسی <hr> متضاد بیگانگی : آشنایی، انس

مترادف بیگانگی : غربت، غریبی، ناآشنایی، نامحرمی، نامانوسی متضاد بیگانگی : آشنایی، انس

بیگانگی

<hr> مترادف بیگاه : بی موقع، بی وقت، بی هنگام، دیروقت، دیرهنگام، دیر، ناوقت ، شبانگاه، غروب هنگام <hr> متضاد بیگاه : گاه، زود، پگاه زود

مترادف بیگاه : بی موقع، بی وقت، بی هنگام، دیروقت، دیرهنگام، دیر، ناوقت ، شبانگاه، غروب هنگام متضاد بیگاه : گاه، زود، پگاه زود

واژه های حرف "ب" - فرهنگ عمید