فرهنگ عمید

خمستان

خمسه

خمسین

<hr> مترادف خمش : تاب، چم

خمش

<hr> مترادف خمود : افسرده، بی تحرک، بی روح، خموش ، رکود ، ساکت <hr> متضاد خمود : پرنشاط، رونق <hr> برابر پارسی : افسردگی، پژمرده، دلتنگ

مترادف خمود : افسرده، بی تحرک، بی روح، خموش ، رکود ، ساکت متضاد خمود : پرنشاط، رونق برابر پارسی : افسردگی، پژمرده، دلتنگ

خمود

<hr> مترادف خموش : خاموش، بی فروغ، ناروشن، منطفی، آرام، بی صدا، خمود، ساکت، صامت <hr> متضاد خموش : شلوغ، گویا

مترادف خموش : خاموش، بی فروغ، ناروشن، منطفی، آرام، بی صدا، خمود، ساکت، صامت متضاد خموش : شلوغ، گویا

خموش

<hr> مترادف خموشانه : آرام آرام، بی سروصدا، حق السکوت

مترادف خموشانه : آرام آرام، بی سروصدا، حق السکوت

خموشانه

<hr> مترادف خمول : گمنامی، بی نامی، بی نشانی، ناشناختگی ، گمنام شدن <hr> متضاد خمول : اشتهار، معروفیت

مترادف خمول : گمنامی، بی نامی، بی نشانی، ناشناختگی ، گمنام شدن متضاد خمول : اشتهار، معروفیت

خمول

<hr> مترادف خمپاره : گلوله بزرگ، گلوله توپ

مترادف خمپاره : گلوله بزرگ، گلوله توپ

خمپاره

خمپاره انداز

خمچه

خمک

<hr> مترادف خمکده : خمخانه، خمستان، شرابخانه، شرابکده، رسومات

مترادف خمکده : خمخانه، خمستان، شرابخانه، شرابکده، رسومات

خمکده

<hr> مترادف خمیازه : آسا، پاسک، دهان دره، دهن دره، فاژ

مترادف خمیازه : آسا، پاسک، دهان دره، دهن دره، فاژ

خمیازه

<hr> مترادف خمیدن : خم شدن، دولاشدن، کج شدن، لنگیدن

مترادف خمیدن : خم شدن، دولاشدن، کج شدن، لنگیدن

خمیدن

<hr> مترادف خمیده : خم، کج، کمانی، گوژ، مایل، متمایل، معوج، منحنی، ناراست <hr> متضاد خمیده : راست، صاف

مترادف خمیده : خم، کج، کمانی، گوژ، مایل، متمایل، معوج، منحنی، ناراست متضاد خمیده : راست، صاف

خمیده

<hr> مترادف خمیدگی : انحراف، انحنا، خمی، کجی <hr> متضاد خمیدگی : راستی

مترادف خمیدگی : انحراف، انحنا، خمی، کجی متضاد خمیدگی : راستی

خمیدگی

<hr> مترادف خمیر : آرد خیسانده، نواله <hr> برابر پارسی : ورآ، کشا

مترادف خمیر : آرد خیسانده، نواله برابر پارسی : ورآ، کشا

خمیر

خمیرترش

<hr> مترادف خمیرمایه : خمیر ترش، مایه خمیر ، مخمر، جوهر، جوهره، خمیره

مترادف خمیرمایه : خمیر ترش، مایه خمیر ، مخمر، جوهر، جوهره، خمیره

خمیرمایه

<hr> مترادف خمیره : ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، جوهر، جوهره، مایه، اساس، رکن، ترکیب <hr> برابر پارسی : سرشت

مترادف خمیره : ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، جوهر، جوهره، مایه، اساس، رکن، ترکیب برابر پارسی : سرشت

خمیره

خمیرگیر

خمیس

<hr> مترادف خن : خانه، جا، محل، مکان، انبار کشتی، طبقه پائین کشتی، کابین کشتی، گلخن، سوراخ، منفذ

مترادف خن : خانه، جا، محل، مکان، انبار کشتی، طبقه پائین کشتی، کابین کشتی، گلخن، سوراخ، منفذ

خن

خناجر

خنادق

خنازیر

<hr> مترادف خناس : اهریمن، دیو، شیطان، شیطان صفت، مکار، حیله گر، نیرنگ باز، فریبنده، فریب کار، شریر، بدکار

مترادف خناس : اهریمن، دیو، شیطان، شیطان صفت، مکار، حیله گر، نیرنگ باز، فریبنده، فریب کار، شریر، بدکار

خناس

خنافس

<hr> مترادف خناق : خناک، دیفتری

مترادف خناق : خناک، دیفتری

خناق

خنب

خنبره

خنبه

خنبک

خنبیدن

<hr> مترادف خنثی : بی اثر، بی خاصیت، غیرفعال، دوجنسی، نه مردونه زن، بی جنس، خواجه <hr> برابر پارسی : خَنزَک، نر ماده، کُماسه، امرد، بی سو، خنزک، کماسه

مترادف خنثی : بی اثر، بی خاصیت، غیرفعال، دوجنسی، نه مردونه زن، بی جنس، خواجه برابر پارسی : خَنزَک، نر ماده، کُماسه، امرد، بی سو، خنزک، کماسه

خنثی

<hr> مترادف خنج : غنج، عشوه، غمزه، کرشمه، ناز، سرور، شادی، طرب، عیش، بهره، سود، فایده، نفع، خوش، دلپذیر، نیکو

مترادف خنج : غنج، عشوه، غمزه، کرشمه، ناز، سرور، شادی، طرب، عیش، بهره، سود، فایده، نفع، خوش، دلپذیر، نیکو

خنج

<hr> مترادف خنجر : آهن خشک، تیغ، چاقو، شمشیر، دشنه، قمه، کارد، نیزه، سرنیزه <hr> برابر پارسی : دشنه، خونبر، سرنیزه

مترادف خنجر : آهن خشک، تیغ، چاقو، شمشیر، دشنه، قمه، کارد، نیزه، سرنیزه برابر پارسی : دشنه، خونبر، سرنیزه

خنجر

خنجرگذار

خنجک

خنجیر

خند

خند و تند

خنداخند

<hr> مترادف خندان : بشاش، خنده رو، خوشرو، خنده ناک، شاد، شادان، شادمان، گشاده رو، متبسم، مسرور، مشعوف ، شکفته، شکوفا <hr> متضاد خندان : گریان، گرفته، نشکفنه

مترادف خندان : بشاش، خنده رو، خوشرو، خنده ناک، شاد، شادان، شادمان، گشاده رو، متبسم، مسرور، مشعوف ، شکفته، شکوفا متضاد خندان : گریان، گرفته، نشکفنه

واژه های حرف "خ" - فرهنگ عمید