فرهنگ عمید

چشم نهاده

چشم و گوش باز

<hr> مترادف چشم ودل سیر : بی نیاز، مستغنی، بلندطبع، قانع، خرسند، بی حرص، بی آز <hr> متضاد چشم ودل سیر : آزمند، حرص ورز، آزور، طمع کار، طامع

مترادف چشم ودل سیر : بی نیاز، مستغنی، بلندطبع، قانع، خرسند، بی حرص، بی آز متضاد چشم ودل سیر : آزمند، حرص ورز، آزور، طمع کار، طامع

چشم ودل سیر

<hr> مترادف چشم ودل پاک : عفیف، نجیب، پاک دامن، پاک نیت، امین، درستکار، مورداطمینان

مترادف چشم ودل پاک : عفیف، نجیب، پاک دامن، پاک نیت، امین، درستکار، مورداطمینان

چشم ودل پاک

چشم وهام

<hr> مترادف چشم وهم چشمی : رقابت، حسدورزی، هم سری

مترادف چشم وهم چشمی : رقابت، حسدورزی، هم سری

چشم وهم چشمی

چشم وگوش باز

<hr> مترادف چشم پزشک : کحال <hr> متضاد چشم پزشک : بیطار

مترادف چشم پزشک : کحال متضاد چشم پزشک : بیطار

چشم پزشک

چشم پنام

چشم پوش

<hr> مترادف چشم پوشی : اغماض، صرفنظر، عفو، گذشت، نادیده گیری، نادیده انگاری، غمض عین

مترادف چشم پوشی : اغماض، صرفنظر، عفو، گذشت، نادیده گیری، نادیده انگاری، غمض عین

چشم پوشی

چشم پوشیده

چشم پیش

<hr> مترادف چشم چران : نظرباز، طامح <hr> متضاد چشم چران : چشم پاک

مترادف چشم چران : نظرباز، طامح متضاد چشم چران : چشم پاک

چشم چران

<hr> مترادف چشم چرانی : نظربازی <hr> متضاد چشم چرانی : چشم پاکی

مترادف چشم چرانی : نظربازی متضاد چشم چرانی : چشم پاکی

چشم چرانی

چشم کرده

چشم گاوی

چشم گرمی

چشم گشته

چشمارو

چشمخانه

<hr> مترادف چشمداشت : آرزو، امیدواری، امید، انتظار، توقع، طمع

مترادف چشمداشت : آرزو، امیدواری، امید، انتظار، توقع، طمع

چشمداشت

چشمدان

چشملان

<hr> مترادف چشمه : آب جای، افراس، سلسبیل، عین، کوثر، ینبوع، اصل، مبدا، منبع، منشا، سوراخ ریز، منفذ، مایه، نوع، قسم، نمونه، دهانه، سوراخ، معدن

مترادف چشمه : آب جای، افراس، سلسبیل، عین، کوثر، ینبوع، اصل، مبدا، منبع، منشا، سوراخ ریز، منفذ، مایه، نوع، قسم، نمونه، دهانه، سوراخ، معدن

چشمه

چشمه خیز

چشمه زار

<hr> مترادف چشمه سار : چشمه زار، چشمه گاه، سرچشمه، چشمه خیز، منبع، ینبوع

مترادف چشمه سار : چشمه زار، چشمه گاه، سرچشمه، چشمه خیز، منبع، ینبوع

چشمه سار

چشمه وار

چشمه گاه

<hr> مترادف چشمک : اشاره با گوشه چشم، اشارت نظربازانه، ایما، نظربازی، کورسو

مترادف چشمک : اشاره با گوشه چشم، اشارت نظربازانه، ایما، نظربازی، کورسو

چشمک

چشمیزک

چشنده

چشوم

چشپر

چشک

چشید

<hr> مترادف چشیدن : خوردن، مزه کردن، مزیدن، ذوق، چشش، آزمودن، تجربه کردن، احساس کردن، درک کردن، دریافتن، لمس کردن

مترادف چشیدن : خوردن، مزه کردن، مزیدن، ذوق، چشش، آزمودن، تجربه کردن، احساس کردن، درک کردن، دریافتن، لمس کردن

چشیدن

چشیدنی

چشیده

چغ

چغاز

<hr> مترادف چغاله : میوه نارس، کال، نرسیده

مترادف چغاله : میوه نارس، کال، نرسیده

چغاله

چغامه

چغان

<hr> مترادف چغانه : ساز، قانون، شعر، قصیده

مترادف چغانه : ساز، قانون، شعر، قصیده

واژه های حرف "چ" - فرهنگ عمید