واژه نامه بختیاریکا

بزغاله یکساله تا دوسال

بزمجه

<hr> مترادف بزن : بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکه بزن ، جنگی، دعوایی، کتک کار ، پرزور، زورمند، قوی، نیرومند <hr> متضاد بزن : بخور، کتک خور، ضعیف، ناتوان

مترادف بزن : بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکه بزن ، جنگی، دعوایی، کتک کار ، پرزور، زورمند، قوی، نیرومند متضاد بزن : بخور، کتک خور، ضعیف، ناتوان

بزن

بزنگ

بزهل

بزچارنی

بزچران

<hr> مترادف بزک : آرایش، پیرایه، توالت، خودآرایی، زینت، سرخاب، آب وتاب | بزغاله، بچه بز، بز کوچک، کهره <hr> متضاد بزک : بره، قوچ

مترادف بزک : آرایش، پیرایه، توالت، خودآرایی، زینت، سرخاب، آب وتاب | بزغاله، بچه بز، بز کوچک، کهره متضاد بزک : بره، قوچ

بزک

بزگ

بزگل او برده

بزگلو

بزگی

بزگی مار

بزینه

<hr> مترادف بس : اکتفا، بسندگی، بسنده، کافی، مکفی، فقط، بسا، بسیار، زیاد، فراوان، کثیر، متعدد <hr> متضاد بس : اندک، پشیز، قلیل، کم، ناچیز

مترادف بس : اکتفا، بسندگی، بسنده، کافی، مکفی، فقط، بسا، بسیار، زیاد، فراوان، کثیر، متعدد متضاد بس : اندک، پشیز، قلیل، کم، ناچیز

بس

بس کن

<hr> مترادف بسا : بسیار، چه بسیار، شاید، احتمالا

مترادف بسا : بسیار، چه بسیار، شاید، احتمالا

بسا

<hr> مترادف بساز : خرسند، سازشگر، موافق، سازگار، قانع ، آماده، ساخته، مهیا <hr> متضاد بساز : ناسازگار، نامهیا

مترادف بساز : خرسند، سازشگر، موافق، سازگار، قانع ، آماده، ساخته، مهیا متضاد بساز : ناسازگار، نامهیا

بساز

بساک

<hr> مترادف بست : باغ، گلزار، میوه زار، پشته، زمین ناهموار، گریوه، محور سنگ آسیا، گندم برشته، گندم بریان | بند، قید، چفت، سد، مسدود، عقده، گره، گیره، گیر، تحصن، تحصنگاه، بستگاه، شش نخود تریاک

مترادف بست : باغ، گلزار، میوه زار، پشته، زمین ناهموار، گریوه، محور سنگ آسیا، گندم برشته، گندم بریان | بند، قید، چفت، سد، مسدود، عقده، گره، گیره، گیر، تحصن، تحصنگاه، بستگاه، شش نخود تریاک

بست

بست بستی

بسترسنگی رودخانه

<hr> مترادف بستن : فراز کردن، قفل کردن، کلون کردن ، تعیین کردن، مقرر کردن، منعقد کردن ، گره زدن، سد کردن، مسدود کردن ، راه بندان کردن، قرق کردن، ورچیدن جمع کردن بساط و ، تعطیل کرد <hr> متضاد بستن : باز کردن، وا کردن گشودن، فسخ کردن، آزاد کردن

مترادف بستن : فراز کردن، قفل کردن، کلون کردن ، تعیین کردن، مقرر کردن، منعقد کردن ، گره زدن، سد کردن، مسدود کردن ، راه بندان کردن، قرق کردن، ورچیدن جمع کردن بساط و ، تعطیل کرد متضاد بستن : باز کردن، وا کردن گشودن، فسخ کردن، آزاد کردن

بستن

بستن سفت

<hr> مترادف بسته : قفل، مقفل ، محدود، محصور، مسدود ، دلمه، لخته، منعقد، منجمد، یخ زده، گرفته، مقید، جعبه، محموله، ملفوفه، بند، عدل، بستگی، تابع، منوط، وابسته، افسون شده، عنین ، تعطیل <hr> متضاد بسته : باز، آزاد، نامحدود

مترادف بسته : قفل، مقفل ، محدود، محصور، مسدود ، دلمه، لخته، منعقد، منجمد، یخ زده، گرفته، مقید، جعبه، محموله، ملفوفه، بند، عدل، بستگی، تابع، منوط، وابسته، افسون شده، عنین ، تعطیل متضاد بسته : باز، آزاد، نامحدود

بسته

بسته شدن

بستک

بستکو

<hr> مترادف بستگان : اقربا، اقوام، خویشان، فامیل، کسان، نزدیکان، وابستگان، وابسته ها <hr> متضاد بستگان : اغیار، بیگانگان

مترادف بستگان : اقربا، اقوام، خویشان، فامیل، کسان، نزدیکان، وابستگان، وابسته ها متضاد بستگان : اغیار، بیگانگان

بستگان

بسد

بسر

بسرعت

بسملاگرگ

<hr> مترادف بسی : بسیار، خیلی، زیاد، فراوان <hr> متضاد بسی : کم، اندک

مترادف بسی : بسیار، خیلی، زیاد، فراوان متضاد بسی : کم، اندک

بسی

<hr> مترادف بسیار : انبوه، بس، بسی، بغایت، بی اندازه، بی حد، بیش، بی شمار، بی مر، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، سخت، شدید، عدیده، فاحش، فراوان، کثیر، کلان، مشبع، متعدد، معتنابه، سرشار، مفرط، وافر، هنگفت <hr> متضاد بسیار : اندک، قلیل، کم

مترادف بسیار : انبوه، بس، بسی، بغایت، بی اندازه، بی حد، بیش، بی شمار، بی مر، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، سخت، شدید، عدیده، فاحش، فراوان، کثیر، کلان، مشبع، متعدد، معتنابه، سرشار، مفرط، وافر، هنگفت متضاد بسیار : اندک، قلیل، کم

بسیار

بسیار ریز

بش و بارو

بشت

بشتاب

بشدت زدن و کتک کاری کردن

<hr> مترادف بشقاب : ظرف، غذاخوری، دیس کوچک <hr> برابر پارسی : دوری، پیشدستی

مترادف بشقاب : ظرف، غذاخوری، دیس کوچک برابر پارسی : دوری، پیشدستی

بشقاب

بشکار

<hr> مترادف بصیر : آگاه، بینا، خبره، خبیر، دانا، روشن بین، مدبر، مطلع <hr> متضاد بصیر : نابینا، ناآگاه <hr> برابر پارسی : بینا، دانا، آگاه، روشن بین، بینشمند

مترادف بصیر : آگاه، بینا، خبره، خبیر، دانا، روشن بین، مدبر، مطلع متضاد بصیر : نابینا، ناآگاه برابر پارسی : بینا، دانا، آگاه، روشن بین، بینشمند

بصیر

بطرف

<hr> مترادف بعد : بعد | دوری ، فاصله، مسافت، اندازه، وسعت، جنبه، جهت، نظر، منظر، دیدگاه <hr> متضاد بعد : قرب <hr> برابر پارسی : پس، دوری، آنگاه، آینده، پس از این، دورا، دیگر، سپس، سویگان | ( بُعد ) فرانمون، فرامون، سویگان، سوی، سو، راستا

مترادف بعد : بعد | دوری ، فاصله، مسافت، اندازه، وسعت، جنبه، جهت، نظر، منظر، دیدگاه متضاد بعد : قرب برابر پارسی : پس، دوری، آنگاه، آینده، پس از این، دورا، دیگر، سپس، سویگان | ( بُعد ) فرانمون، فرامون، سویگان، سوی، سو، راستا

واژه های حرف "ب" - واژه نامه بختیاریکا