<hr> مترادف باذوق : خوش قریحه، ذوقمند، صاحب قریحه، صاحب ذوق، خوش سلیقه، سلیقه دار <hr> متضاد باذوق : بی ذوق، کج ذوق

مترادف باذوق : خوش قریحه، ذوقمند، صاحب قریحه، صاحب ذوق، خوش سلیقه، سلیقه دار متضاد باذوق : بی ذوق، کج ذوق

باذوق

باذی

باذینوس

<hr> مترادف بار : پاس، دفعه، مرتبه، مرحله، مره، نوبت، وعده، وهله، بر، ثمر، ثمره، حاصل، محصول، میوه، بنه، توشه، حمل، محمول، محموله، شرفیابی، رستوران، کاباره، مشروب فروشی، میخانه، ثقل، گرانی، وزن، اجازه، رخصت، کود، جنین، رنج، مشقت

مترادف بار : پاس، دفعه، مرتبه، مرحله، مره، نوبت، وعده، وهله، بر، ثمر، ثمره، حاصل، محصول، میوه، بنه، توشه، حمل، محمول، محموله، شرفیابی، رستوران، کاباره، مشروب فروشی، میخانه، ثقل، گرانی، وزن، اجازه، رخصت، کود، جنین، رنج، مشقت

بار

بار 1

بار 2

بار 3

بار 4

بار 5

بار آب مایع

بار آلودگی

بار افتاده

بار افکنی

بار القایی

بار الکتریکی

بار اوردن

بار باد

بار بال

بار بر گیر

بار برتافتن

بار برداری

بار برداشتن

بار بردن

بار برنامه ریزی شدۀ طرح

بار برنهادن

بار برگرفتن

بار بستر

بار بستن

بار بستن زبان

بار بنیادی

بار تحویلی

بار تردد طرح

بار تصویری

بار تیماوس

بار جهشی

بار جوق

بار حجم کرایه

بار حجمی

بار حریق

بار خازنی

بار خاطر

بار خدایا

بار خواهی

بار خیزی

بار خیمه

<hr> مترادف بار دادن : بر دادن، ثمردادن، میوه دادن، کود دادن، اجازه شرفیابی دادن، اجازه ورود دادن، اذن دخول دادن <hr> متضاد بار دادن : باریافتن

مترادف بار دادن : بر دادن، ثمردادن، میوه دادن، کود دادن، اجازه شرفیابی دادن، اجازه ورود دادن، اذن دخول دادن متضاد بار دادن : باریافتن

بار دادن

بار داشتن

بار دستی

فرهنگ فارسی

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی