بذله گوی

بذم

بذو

بذور

بذوق

بذول

بذی

بذیر

<hr> مترادف بر : احسان، خوبی، نیکوکاری، نیکی، نیکویی ، صدق، صلاح، طاعت، بخشش، عطیه | الکن، زبان پریش | بیابان، خشکی، دشت، زمین، فلات، قاره، هامون | آغوش، بغل، پستان، پهلو، سینه، تن، کنار، بار، ثمر، ثمره، محصول، میوه، بلندی، فراز، بالا، برفراز، روی، صدر، به، ضلع، سود، فایده، نفع، علیه ، بالا ، طرف، سوی، پیش، جلو | زیاد، بسیار، متعدد، گروه، دسته، عالم | قاطی، مخلوط <hr> متضاد بر : سیئه | بحر، دریا، یم | له، پایین

مترادف بر : احسان، خوبی، نیکوکاری، نیکی، نیکویی ، صدق، صلاح، طاعت، بخشش، عطیه | الکن، زبان پریش | بیابان، خشکی، دشت، زمین، فلات، قاره، هامون | آغوش، بغل، پستان، پهلو، سینه، تن، کنار، بار، ثمر، ثمره، محصول، میوه، بلندی، فراز، بالا، برفراز، روی، صدر، به، ضلع، سود، فایده، نفع، علیه ، بالا ، طرف، سوی، پ

بر

بر اب

بر اب امدن

بر اب انداختن

بر اب زدن

بر اب نوشتن

بر اب گفتن

بر اتروخش

بر اثر

بر اراستن

بر ارنده

بر اریدن

بر اسانیدن

بر اساییدن

بر استاد کردن

بر اشوبیدن

بر اشوردن

بر اشوفته

بر اغالانیدن

بر اغالش

بر اغلیدن

بر افتاب لرینی

بر افراخته

بر افرازنده

بر افرود

بر افروزاندن

بر افروزانیدن

بر افزولیدن

بر افزون

بر افشان

بر افژولیدن

بر افکنده

بر الفغدن

بر الفنجیدن

بر الیزیدن

بر اماسیدن

بر اماسیده

بر اماهانیدن

بر اماهیدن

بر اماهیده

فرهنگ فارسی

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی