بروسه

بروسین

بروشان

بروض

بروغن

<hr> مترادف بروفق : برابر، برحسب، برطبق، مطابق، موافق <hr> متضاد بروفق : به رغم

مترادف بروفق : برابر، برحسب، برطبق، مطابق، موافق متضاد بروفق : به رغم

بروفق

بروفه

بروق

برول

بروم

<hr> مترادف برومند : بارور، مثمر، میوه دار، قوی، رشید، نیرومند محکم، برخوردار، بهره ور، کام روا، کامیاب، خرم، شاداب، آبرومند

مترادف برومند : بارور، مثمر، میوه دار، قوی، رشید، نیرومند محکم، برخوردار، بهره ور، کام روا، کامیاب، خرم، شاداب، آبرومند

برومند

برومندی

<hr> مترادف برون : بیرون، خارج ، ظاهر، برونه ، مستثنا <hr> متضاد برون : درون، باطن، درونه

مترادف برون : بیرون، خارج ، ظاهر، برونه ، مستثنا متضاد برون : درون، باطن، درونه

برون

برون آوار

برون اباد

برون اختن

<hr> مترادف برون امدن : ( برون آمدن ) خارج شدن ، دمیدن، روییدن، سرزدن، سبز شدن <hr> متضاد برون امدن : ( برون آمدن ) داخل شدن

مترادف برون امدن : ( برون آمدن ) خارج شدن ، دمیدن، روییدن، سرزدن، سبز شدن متضاد برون امدن : ( برون آمدن ) داخل شدن

برون امدن

برون انطباق

برون اهنجیدن

برون اوردن

برون اوریدن

برون اُست

برون اُست آماس

برون اُستی

برون بردن

برون بَر

برون بُرد

برون تاختن

برون تنی

برون جستن

برون جهش

برون جهیدن

برون حبه

برون خاک

برون خط 1

برون خط 2

برون خَم

برون دادن

برون دمش

برون دمیدن

برون دوستی

برون راند

برون راند بهنجار

برون راند شیب

برون رانی

برون رفتن

برون رَست

برون ریز

فرهنگ فارسی

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی