خبر پرسان

خبر پرسنده

خبر پرسیدن

خبر پژوه

خبر کاذب

خبر کردن

خبر کشی کردن

خبر کننده

<hr> مترادف خبر گرفتن : کسب اطلاع کردن، جویا شدن، خبر پرسیدن، سراغ گرفتن <hr> متضاد خبر گرفتن : خبر یافتن

مترادف خبر گرفتن : کسب اطلاع کردن، جویا شدن، خبر پرسیدن، سراغ گرفتن متضاد خبر گرفتن : خبر یافتن

خبر گرفتن

خبر گفتن

<hr> مترادف خبر گیری : کسب خبر، جاسوسی، خبرکشی

مترادف خبر گیری : کسب خبر، جاسوسی، خبرکشی

خبر گیری

<hr> مترادف خبر یافتن : باخبر شدن، مطلع شدن، آگاه شدن، آگاهی یافتن <hr> متضاد خبر یافتن : خبرگرفتن

مترادف خبر یافتن : باخبر شدن، مطلع شدن، آگاه شدن، آگاهی یافتن متضاد خبر یافتن : خبرگرفتن

خبر یافتن

خبرا

<hr> مترادف خبراور : ( خبرآور ) جاسوس، خبرگیر، راید، منهی، نوند، پیک، قاصد، گل قاصد

مترادف خبراور : ( خبرآور ) جاسوس، خبرگیر، راید، منهی، نوند، پیک، قاصد، گل قاصد

خبراور

<hr> مترادف خبربری : رسالت، خبرآور، پیک، قاصد، خبرچینی، خبرکشی، جاسوسی، نمامی

مترادف خبربری : رسالت، خبرآور، پیک، قاصد، خبرچینی، خبرکشی، جاسوسی، نمامی

خبربری

<hr> مترادف خبرت : آگاهی، بصیرت، بینایی، دانایی، وقوف، آزمودگی، کاردانی

مترادف خبرت : آگاهی، بصیرت، بینایی، دانایی، وقوف، آزمودگی، کاردانی

خبرت

<hr> مترادف خبردار : آگاه، مستحضر، مطلع، واقف، هشدار، ایستاده، فرمان ادای احترام

مترادف خبردار : آگاه، مستحضر، مطلع، واقف، هشدار، ایستاده، فرمان ادای احترام

خبردار

<hr> مترادف خبردار شدن : آگاه شدن، باخبر شدن، مطلع شدن، مستحضر شدن، واقف شدن، بااطلاع شدن

مترادف خبردار شدن : آگاه شدن، باخبر شدن، مطلع شدن، مستحضر شدن، واقف شدن، بااطلاع شدن

خبردار شدن

خبردار نمودن

<hr> مترادف خبردار کردن : آگاهانیدن، مطلع ساختن، مطلع کردن، اطلاع دادن، مستحضر ساختن، آگاه کردن

مترادف خبردار کردن : آگاهانیدن، مطلع ساختن، مطلع کردن، اطلاع دادن، مستحضر ساختن، آگاه کردن

خبردار کردن

خبردار گفتن

خبرمایه

<hr> مترادف خبرنامه : بولتن، نشریه خبری سازمانی

مترادف خبرنامه : بولتن، نشریه خبری سازمانی

خبرنامه

خبرنامۀ الکترونیکی

<hr> مترادف خبرنگار : گزارشگر، مخبر <hr> برابر پارسی : گزارشگر، روزنامه نویس، گزارش گر، نودادنویس

مترادف خبرنگار : گزارشگر، مخبر برابر پارسی : گزارشگر، روزنامه نویس، گزارش گر، نودادنویس

خبرنگار

خبرنگاری

<hr> مترادف خبره : آزموده، آگاه، استاد، بصیر، خبیر، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، کارشناس، ماهر، متخصص، مطلع <hr> متضاد خبره : تازه کار، ناآزموده <hr> برابر پارسی : کارشناس، آگاه، زبردست، کارآزموده

مترادف خبره : آزموده، آگاه، استاد، بصیر، خبیر، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، کارشناس، ماهر، متخصص، مطلع متضاد خبره : تازه کار، ناآزموده برابر پارسی : کارشناس، آگاه، زبردست، کارآزموده

خبره

خبره نامه

خبره پسند

خبره پسندی

<hr> مترادف خبرچین : جاسوس، خبرکش، راید، غماز، منهی، نمام <hr> برابر پارسی : سخن چین، انیشه

مترادف خبرچین : جاسوس، خبرکش، راید، غماز، منهی، نمام برابر پارسی : سخن چین، انیشه

خبرچین

<hr> مترادف خبرچینی : جاسوسی، غمازی، نمامی، خبرکشی

مترادف خبرچینی : جاسوسی، غمازی، نمامی، خبرکشی

خبرچینی

خبرچینی کردن

<hr> مترادف خبرکش : خبرآور، سخن چین، نمام، جاسوس، خبرگیر، راید

مترادف خبرکش : خبرآور، سخن چین، نمام، جاسوس، خبرگیر، راید

خبرکش

خبرکشی

<hr> مترادف خبرگزار : گزارشگر، خبرنگار، مخبر، اطلاع رسان، منهی

مترادف خبرگزار : گزارشگر، خبرنگار، مخبر، اطلاع رسان، منهی

خبرگزار

<hr> مترادف خبرگزاری : آژانس خبری <hr> برابر پارسی : بنگاه پیام رسانی، پیام گزار، پیام رسان

مترادف خبرگزاری : آژانس خبری برابر پارسی : بنگاه پیام رسانی، پیام گزار، پیام رسان

خبرگزاری

<hr> مترادف خبرگی : استادی، اهلیت، بصیرت، تجربه، تسلط، حذاقت، زبردستی، کارشناسی، مهارت <hr> متضاد خبرگی : ناآزمودگی

مترادف خبرگی : استادی، اهلیت، بصیرت، تجربه، تسلط، حذاقت، زبردستی، کارشناسی، مهارت متضاد خبرگی : ناآزمودگی

خبرگی

خبرگیری کردن

<hr> مترادف خبری : مربوط به خبر، اخباری <hr> برابر پارسی : آگاهی

مترادف خبری : مربوط به خبر، اخباری برابر پارسی : آگاهی

خبری

خبریه

<hr> مترادف خبز : نان، رزق، روزی، معاش، معیشت <hr> متضاد خبز : ماء، آب

مترادف خبز : نان، رزق، روزی، معاش، معیشت متضاد خبز : ماء، آب

واژه های حرف "خ" - فرهنگ فارسی