خسته بازو

خسته بند

خسته بندی

خسته تن

خسته جان

خسته جانی

خسته جگر

خسته جگری

خسته حال

خسته خاطر

خسته خانه

خسته خر

خسته داشتن

<hr> مترادف خسته دل : آزرده خاطر، آزرده دل، دل آزرده، غمدیده، ماتم دار، مصیبت رسیده، رنج دیده، رنج کشیده، محنت دیده، عاشق، شیفته، شیدا

مترادف خسته دل : آزرده خاطر، آزرده دل، دل آزرده، غمدیده، ماتم دار، مصیبت رسیده، رنج دیده، رنج کشیده، محنت دیده، عاشق، شیفته، شیدا

خسته دل

خسته دلی

خسته روان

خسته روی

خسته سینه

خسته شدن

خسته مرد

خسته مزاج

خسته نمودن

خسته و مرده

خسته کردن

خسته کنندگی

خسته گردانیدن

خسته گشتن

<hr> مترادف خستو : اعتراف کننده، اقرارکننده، معترف، مقر ، هسته <hr> متضاد خستو : ناخستو

مترادف خستو : اعتراف کننده، اقرارکننده، معترف، مقر ، هسته متضاد خستو : ناخستو

خستو

خستو شدن

خستوان

خستگان

<hr> مترادف خستگی : جراحت، ریش، زخم، کوفتگی، درماندگی، فرسودگی، ملالت

مترادف خستگی : جراحت، ریش، زخم، کوفتگی، درماندگی، فرسودگی، ملالت

خستگی

خستگی آکوستیکی

خستگی اصطکاکی

خستگی دی الکتریک

خستگی فلز

<hr> مترادف خستگی ناپذیر : نستوه، مقاوم، سرسخت، مبارز، پرتوان <hr> متضاد خستگی ناپذیر : خستگی پذیر

مترادف خستگی ناپذیر : نستوه، مقاوم، سرسخت، مبارز، پرتوان متضاد خستگی ناپذیر : خستگی پذیر

خستگی ناپذیر

خستگی ها

خستگی گرفتن

خستگی گرمایی

خسخانه

خسر

خسر اباد

خسر بره

خسر خواجه

خسر پوره

<hr> مترادف خسران : آسیب، اضرار، خسارت، زیان، زیانمندی، ضرر، لطمه <hr> متضاد خسران : نفع

مترادف خسران : آسیب، اضرار، خسارت، زیان، زیانمندی، ضرر، لطمه متضاد خسران : نفع

خسران

خسران دیده

فرهنگ فارسی

واژه های حرف "خ" - فرهنگ فارسی