شتاب دهنده

شتاب دهندۀ آبشاری

شتاب دهندۀ خطی

شتاب دهندۀ دومرحله ای

شتاب دهندۀ ذرات

شتاب دهی

شتاب دویدگی

شتاب رفتن

شتاب زاویه ای

<hr> مترادف شتاب زده : شتابان، شتابناک، عجول، مستعجل <hr> متضاد شتاب زده : صبور

مترادف شتاب زده : شتابان، شتابناک، عجول، مستعجل متضاد شتاب زده : صبور

شتاب زده

شتاب سقوط آزاد

شتاب سمت گشت

شتاب ـ ایست

شتاب لحظه ای

شتاب مردن

شتاب مرکزگرا

شتاب مماسی

شتاب نما

شتاب نمودن

شتاب نگار

شتاب نگاشت

شتاب ورزیدن

شتاب کار

شتاب کردن

شتاب کش

شتاب گذشتن

شتاب گرانشی

شتاب گرانی

شتاب گرفتن

<hr> مترادف شتابان : به سرعت، به شتاب، تند، سریعاً، عجول <hr> متضاد شتابان : به کندی

مترادف شتابان : به سرعت، به شتاب، تند، سریعاً، عجول متضاد شتابان : به کندی

شتابان

شتاباندن

<hr> مترادف شتابزدگی : تعجیل، شتاب، عجله <hr> متضاد شتابزدگی : تانی

مترادف شتابزدگی : تعجیل، شتاب، عجله متضاد شتابزدگی : تانی

شتابزدگی

<hr> مترادف شتابناک : جلد، شتابان، شتابزده، عجول، مستعجل <hr> متضاد شتابناک : صابر

مترادف شتابناک : جلد، شتابان، شتابزده، عجول، مستعجل متضاد شتابناک : صابر

شتابناک

<hr> مترادف شتابنده : سریع، شتابزده، عجول <hr> متضاد شتابنده : کند

مترادف شتابنده : سریع، شتابزده، عجول متضاد شتابنده : کند

شتابنده

شتابندگی

شتابکاری

شتابگر

شتابی

شتابی نمودن

شتابی کردن

شتابی کننده

شتابیدن

شتات

<hr> مترادف شتافتن : رفتن، عازم شدن، عزیمت کردن، شتاب کردن، عجله کردن <hr> متضاد شتافتن : ماندن، درنگ کردن

مترادف شتافتن : رفتن، عازم شدن، عزیمت کردن، شتاب کردن، عجله کردن متضاد شتافتن : ماندن، درنگ کردن

واژه های حرف "ش" - فرهنگ فارسی