والوچ هم حس

والوچ پادهم حس

والوچانیدن

والک

<hr> مترادف والی : حاکم، فرماندار، استاندار <hr> برابر پارسی : استاندار

مترادف والی : حاکم، فرماندار، استاندار برابر پارسی : استاندار

والی

والی سپهر پنجم

والی عقرب

والی محمد

والی پا

والیج

والیس

والیه

<hr> مترادف وام : استقراض، بدهی، دین، قرض، قرضه، نسیه، رنگ، لون <hr> متضاد وام : طلب

مترادف وام : استقراض، بدهی، دین، قرض، قرضه، نسیه، رنگ، لون متضاد وام : طلب

وام

وام خواستن

<hr> مترادف وام خواه : بستانکار، داین، طلبکار <hr> متضاد وام خواه : بدهکار

مترادف وام خواه : بستانکار، داین، طلبکار متضاد وام خواه : بدهکار

وام خواه

<hr> مترادف وام خواهی : استقراض، قرض، وام ستانی <hr> متضاد وام خواهی : وام دهی

مترادف وام خواهی : استقراض، قرض، وام ستانی متضاد وام خواهی : وام دهی

وام خواهی

وام دادن

<hr> مترادف وام دار : بدهکار، غارم، قرض دار، مدیون، مقروض، بستانکار، رهین، طلبکار، متشکر، مرهون <hr> متضاد وام دار : طلبکار

مترادف وام دار : بدهکار، غارم، قرض دار، مدیون، مقروض، بستانکار، رهین، طلبکار، متشکر، مرهون متضاد وام دار : طلبکار

وام دار

وام دهنده

وام دهندگی

وام زده

وام زمین

وام ستان

وام فرسائی

وام واژه

وام کردن

وام گیری

وام گیری گویشی

واماندن

<hr> مترادف وامانده : ازپاافتاده، خسته، درمانده، کوفته، لنگ، مستاصل

مترادف وامانده : ازپاافتاده، خسته، درمانده، کوفته، لنگ، مستاصل

وامانده

وامانده سازی

<hr> مترادف واماندگی : خستگی، درماندگی، عقب ماندگی، فرسودگی

مترادف واماندگی : خستگی، درماندگی، عقب ماندگی، فرسودگی

واماندگی

واماندگی سرچکشی

وامایه گذاری

وامحمدا

وامداری

وامده

وامدوله ساز

وامدوله سازی

وامدوله کردن

وامغناطش

وامغناطش بی دررو

وامغناطشگر

وامغناطیده

<hr> مترادف وامق : دلداده، شیدا، شیفته، عاشق، فریفته، مفتون

مترادف وامق : دلداده، شیدا، شیفته، عاشق، فریفته، مفتون

واژه های حرف "و" - فرهنگ فارسی