چشم وهم

چشم وهمچشم

<hr> مترادف چشم وگوش بسته : بی اطلاع، ناهشیار <hr> متضاد چشم وگوش بسته : چشم وگوش باز، هشیار، هوشیار، مواظب

مترادف چشم وگوش بسته : بی اطلاع، ناهشیار متضاد چشم وگوش بسته : چشم وگوش باز، هشیار، هوشیار، مواظب

چشم وگوش بسته

چشم پارگی

چشم پریدن

<hr> مترادف چشم پزشک : کحال <hr> متضاد چشم پزشک : بیطار

مترادف چشم پزشک : کحال متضاد چشم پزشک : بیطار

چشم پزشک

چشم پنام

چشم پوش

<hr> مترادف چشم پوشی : اغماض، صرفنظر، عفو، گذشت، نادیده گیری، نادیده انگاری، غمض عین

مترادف چشم پوشی : اغماض، صرفنظر، عفو، گذشت، نادیده گیری، نادیده انگاری، غمض عین

چشم پوشی

<hr> مترادف چشم پوشیدن : اغماض کردن، نادیده گرفتن، صرف نظر کردن، گذشت کردن، چشم پوشی کردن، گذشتن، رها کردن

مترادف چشم پوشیدن : اغماض کردن، نادیده گرفتن، صرف نظر کردن، گذشت کردن، چشم پوشی کردن، گذشتن، رها کردن

چشم پوشیدن

چشم پوشیده

چشم پیش

چشم پیش گرفتن

چشم چراغ

<hr> مترادف چشم چران : نظرباز، طامح <hr> متضاد چشم چران : چشم پاک

مترادف چشم چران : نظرباز، طامح متضاد چشم چران : چشم پاک

چشم چران

چشم چراندن

<hr> مترادف چشم چرانی : نظربازی <hr> متضاد چشم چرانی : چشم پاکی

مترادف چشم چرانی : نظربازی متضاد چشم چرانی : چشم پاکی

چشم چرانی

چشم چرانی کردن

چشم چیدن

چشم کردن

چشم کرده

چشم کردگی

چشم گاو

چشم گاومیش

چشم گربه ای

چشم گرداندن

چشم گرفتن

چشم گرم ساختن

چشم گرم شدن

چشم گرم کردن

چشم گشته

چشم گوشه

چشم گوشه ای

چشم گوشه کافت

چشم یاری داشتن

چشمارو

چشماروی

چشمان شاه

چشمخانه

<hr> مترادف چشمداشت : آرزو، امیدواری، امید، انتظار، توقع، طمع

مترادف چشمداشت : آرزو، امیدواری، امید، انتظار، توقع، طمع

چشمداشت

چشمدان

چشمدانه

چشمسار

چشمقان

چشملان

<hr> مترادف چشمه : آب جای، افراس، سلسبیل، عین، کوثر، ینبوع، اصل، مبدا، منبع، منشا، سوراخ ریز، منفذ، مایه، نوع، قسم، نمونه، دهانه، سوراخ، معدن

مترادف چشمه : آب جای، افراس، سلسبیل، عین، کوثر، ینبوع، اصل، مبدا، منبع، منشا، سوراخ ریز، منفذ، مایه، نوع، قسم، نمونه، دهانه، سوراخ، معدن

واژه های حرف "چ" - فرهنگ فارسی