دیکشنری تخصصی

involute of circle

involute of the circle

<hr> معنی : پیچ، قوهیابی، عود چیزی، توان یابی، پیچدارکردن عبارت <hr> معانی دیگر : گرفتاری، درگیری، (کالبدشناسی) روگشتگی، تو پیچیدگی، (ریاضی) برگشت، تضامن، انولوسیون، (دستور زبان) پیچیدگی (به ویژه پیچیدگی ساختمان جمله در اثر آمدن یک عبارت میان مبتدا و خبر)، عود مر­، پیچیدن، بدیع پیچدارکردن عبارت

معنی : پیچ، قوهیابی، عود چیزی، توان یابی، پیچدارکردن عبارت معانی دیگر : گرفتاری، درگیری، (کالبدشناسی) روگشتگی، تو پیچیدگی، (ریاضی) برگشت، تضامن، انولوسیون، (دستور زبان) پیچیدگی (به ویژه پیچیدگی ساختمان جمله در اثر آمدن یک عبارت میان مبتدا و خبر)، عود مر­، پیچیدن، بدیع پیچدارکردن عبارت

involution

involution in a banach algebra

involution law

involution of algebraic correspondence

involutive element

involutory

involutory matrix

involutory property

involutory property duality

involutory system

<hr> معنی : وارد کردن، گیر انداختن، پیچیدن، گرفتار کردن، مستلزم بودن، گرفتار شدن، پیچیدهشدن، در گیر کردن یا شدن <hr> معانی دیگر : (در اصل) درپیچیدن، فرا گرفتن، دربرگرفتن، پیچیده کردن، (درهم) گوراندن، درهم بافتن، بغرنج کردن، دست اندرکار کردن، مشغول کردن، درگیر شدن یا کردن، دچار کردن، دربرداشتن، با خود داشتن، شامل بودن، مربوط بودن به، وابسته بودن به، بستگی داشتن به، سر و کار داشتن، (مهجور) پیچاندن، مارپیچ کردن

معنی : وارد کردن، گیر انداختن، پیچیدن، گرفتار کردن، مستلزم بودن، گرفتار شدن، پیچیدهشدن، در گیر کردن یا شدن معانی دیگر : (در اصل) درپیچیدن، فرا گرفتن، دربرگرفتن، پیچیده کردن، (درهم) گوراندن، درهم بافتن، بغرنج کردن، دست اندرکار کردن، مشغول کردن، درگیر شدن یا کردن، دچار کردن، دربرداشتن، با خود داشتن، ش

involve

<hr> معنی : پیچیده، گرفتار، مبهم، بغرنج، در گیر، مورد بحی <hr> معانی دیگر : غامض، مدغم، پیچ در پیچ، دچار، دست اندرکار، مورد بحک

معنی : پیچیده، گرفتار، مبهم، بغرنج، در گیر، مورد بحی معانی دیگر : غامض، مدغم، پیچ در پیچ، دچار، دست اندرکار، مورد بحک

involved

invoming inspection

<hr> معنی : داخل رونده، ذاتی، داخلی، باطنی، دین دار، درونی، معنوی، تویی، درون <hr> معانی دیگر : در داخل، در درون (رجوع شود به: internal)، درون سوی، به طرف داخل، سرشتی، اندرونی، نزدیک (به کسی)، صمیمی، یکدل، درون بین، در خویش نگر(انه)، گوشه گیر، کم حرف، (جمع) امعا و احشا، اندرونه، دل و روده، پرهیزکار، رام <hr> inward(s) سوى درون، بطرف داخل

معنی : داخل رونده، ذاتی، داخلی، باطنی، دین دار، درونی، معنوی، تویی، درون معانی دیگر : در داخل، در درون (رجوع شود به: internal)، درون سوی، به طرف داخل، سرشتی، اندرونی، نزدیک (به کسی)، صمیمی، یکدل، درون بین، در خویش نگر(انه)، گوشه گیر، کم حرف، (جمع) امعا و احشا، اندرونه، دل و روده، پرهیزکار، رام inwar

inward

inward descent

inward invoices

inward vector

inyoite

io or ji or ji

<hr> input/output control system کامپیوتر : سیستم کنترل ورودى - خروجى

input/output control system کامپیوتر : سیستم کنترل ورودى - خروجى

iocs

iodargyrite or iodyrite or iodyrite

iodie

iodimetry

<hr> معنی : ید <hr> معانی دیگر : (شیمی) ید (عنصر غیرفلزی از خانواده ی هالوژن ها - شامل بلورهای خاکستری متمایل به سیاه که به صورت بخار بنفش در می آیند و به عنوان گندزدا کاربرد دارد - نشان آن: i، وزن اتمی: 126/9044، نقطه ی گداز: 1137c، نقطه ی جوش: 18435c)، عنصر شیمیایی که علامت ان i میباشد

معنی : ید معانی دیگر : (شیمی) ید (عنصر غیرفلزی از خانواده ی هالوژن ها - شامل بلورهای خاکستری متمایل به سیاه که به صورت بخار بنفش در می آیند و به عنوان گندزدا کاربرد دارد - نشان آن: i، وزن اتمی: 126/9044، نقطه ی گداز: 1137c، نقطه ی جوش: 18435c)، عنصر شیمیایی که علامت ان i میباشد

iodine

iodine colour number

iodine number

iodine test

<hr> نمک طعام که ید سدیم یا ید پتاسیم به آن افزوده اند، نمک یددار

نمک طعام که ید سدیم یا ید پتاسیم به آن افزوده اند، نمک یددار

iodized salt

iodothyronine deiodinase

iomega

<hr> معنی : یون، ذره تبدیل شده به برق <hr> معانی دیگر : (فیزیک) یون، ذره تبدیل شده به برق <hr> ion _ پسوند:، عمل، حالت، وضع، - ی [retrospection]

معنی : یون، ذره تبدیل شده به برق معانی دیگر : (فیزیک) یون، ذره تبدیل شده به برق ion _ پسوند:، عمل، حالت، وضع، - ی [retrospection]

واژه های حرف "i" - دیکشنری تخصصی