فرهنگ فارسی ساره

<hr> برابر پارسی : ناشایستگی

برابر پارسی : ناشایستگی

بی لیاقتی

<hr> مترادف بی محابا : بی باک، بی پروا، بی ملاحظه ، بی ادب، گستاخ ، بی باکانه، گستاخانه <hr> متضاد بی محابا : ملاحظه کار، آداب دان، محتاطانه <hr> برابر پارسی : بی باک، بی پروا

مترادف بی محابا : بی باک، بی پروا، بی ملاحظه ، بی ادب، گستاخ ، بی باکانه، گستاخانه متضاد بی محابا : ملاحظه کار، آداب دان، محتاطانه برابر پارسی : بی باک، بی پروا

بی محابا

<hr> مترادف بی نظم : بی انضباط، بی ترتیب، بی قاعده، درهم، قاطی پاطی، مختل، نامرتب، نامنظم <hr> متضاد بی نظم : مرتب، منظم <hr> برابر پارسی : نابسامان

مترادف بی نظم : بی انضباط، بی ترتیب، بی قاعده، درهم، قاطی پاطی، مختل، نامرتب، نامنظم متضاد بی نظم : مرتب، منظم برابر پارسی : نابسامان

بی نظم

<hr> مترادف بی نظمی : آنارشی، نابسامانی، هرج ومرج <hr> متضاد بی نظمی : انتظام <hr> برابر پارسی : نا به سامانی

مترادف بی نظمی : آنارشی، نابسامانی، هرج ومرج متضاد بی نظمی : انتظام برابر پارسی : نا به سامانی

بی نظمی

<hr> مترادف بی نظیر : بی رقیب، بی مانند، بی همال، بی همتا، بی مثل، بی مثال، بی همانند، عدیم النظیر، فرد، فرید، تک، تک تاز، رقابت ناپذیر <hr> برابر پارسی : بی همتا، بی مانند

مترادف بی نظیر : بی رقیب، بی مانند، بی همال، بی همتا، بی مثل، بی مثال، بی همانند، عدیم النظیر، فرد، فرید، تک، تک تاز، رقابت ناپذیر برابر پارسی : بی همتا، بی مانند

بی نظیر

<hr> مترادف بی نهایت : بسیار، بغایت، بی اندازه، بی حد، بی شمار، سرسام آور، فراوان، مفرط، نامتناهی، نامحدود <hr> متضاد بی نهایت : محدود، معدود <hr> برابر پارسی : بی پایان، اکران، بی کران | بیکران

مترادف بی نهایت : بسیار، بغایت، بی اندازه، بی حد، بی شمار، سرسام آور، فراوان، مفرط، نامتناهی، نامحدود متضاد بی نهایت : محدود، معدود برابر پارسی : بی پایان، اکران، بی کران | بیکران

بی نهایت

<hr> برابر پارسی : بی میانجی

برابر پارسی : بی میانجی

بی واسطه

<hr> مترادف بی کفایتی : بی صلاحیتی، بی عرضگی، بی لیاقتی، عدم قابلیت <hr> متضاد بی کفایتی : باکفایتی، لیاقت <hr> برابر پارسی : ناشایستگی

مترادف بی کفایتی : بی صلاحیتی، بی عرضگی، بی لیاقتی، عدم قابلیت متضاد بی کفایتی : باکفایتی، لیاقت برابر پارسی : ناشایستگی

بی کفایتی

<hr> مترادف بیان : تاویل، تبیین، تعبیر، توضیح، شرح، ابراز، اشعار، اظهار، تقریر، تلفظ، سخن، کلام، گفتار، نطق، اعتراف، آشکار شدن، پیدا شدن، هویدا گشتن <hr> متضاد بیان : تحریر، ترقیم، نوشته <hr> برابر پارسی : بازگو، آشکاراندن، سخن آشکار، فرنود، گفتگو

مترادف بیان : تاویل، تبیین، تعبیر، توضیح، شرح، ابراز، اشعار، اظهار، تقریر، تلفظ، سخن، کلام، گفتار، نطق، اعتراف، آشکار شدن، پیدا شدن، هویدا گشتن متضاد بیان : تحریر، ترقیم، نوشته برابر پارسی : بازگو، آشکاراندن، سخن آشکار، فرنود، گفتگو

بیان

<hr> برابر پارسی : بازگو کردن، برشمردن

برابر پارسی : بازگو کردن، برشمردن

بیان کردن

<hr> مترادف بیانگر : مبین، بیان کننده، تبیین گر، بازگوکننده، توضیح دهنده <hr> برابر پارسی : روشنگر

مترادف بیانگر : مبین، بیان کننده، تبیین گر، بازگوکننده، توضیح دهنده برابر پارسی : روشنگر

بیانگر

<hr> برابر پارسی : بیش از اندازه

برابر پارسی : بیش از اندازه

بیش از حد

<hr> مترادف بیلان : ترازنامه، کارکرد، کارنامه، گزارش <hr> برابر پارسی : ترازنامه، تراز

مترادف بیلان : ترازنامه، کارکرد، کارنامه، گزارش برابر پارسی : ترازنامه، تراز

بیلان

<hr> مترادف بین : آشکار، بیدار، روشن، مبرهن، واضح، هویدا | میان ، مرکز، وسط ، اثنا، فاصله <hr> متضاد بین : بدیهی، جلی، مسلم، معلوم، ناآشکار | ابتدا، انتها، آغاز <hr> برابر پارسی : میان، جدایی، میانه

مترادف بین : آشکار، بیدار، روشن، مبرهن، واضح، هویدا | میان ، مرکز، وسط ، اثنا، فاصله متضاد بین : بدیهی، جلی، مسلم، معلوم، ناآشکار | ابتدا، انتها، آغاز برابر پارسی : میان، جدایی، میانه

بین

<hr> برابر پارسی : جهانی، جهان گستر، فرابومی، فرامرزی، کیهانی، میان کشوری

برابر پارسی : جهانی، جهان گستر، فرابومی، فرامرزی، کیهانی، میان کشوری

بین المللی

بینهایت

<hr> مترادف بیوگرافی : تذکره، حسب حال، زندگی نامه، شرح حال <hr> برابر پارسی : زندگینامه، سرگذشت، سرگذشت نامه

مترادف بیوگرافی : تذکره، حسب حال، زندگی نامه، شرح حال برابر پارسی : زندگینامه، سرگذشت، سرگذشت نامه

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی ساره