جایگاه خبرنگاران در جلسات و کنفرانس ها

جایگاه خبرگزاران در ورزشگاه ها

جایگاه زین کردن اسب ها

جایگاه سرپوشیده در ورزشگاه

جایگاه شهود

جایگاه شهود (حقوق)

جایگاه قاضی

جایگاه قاضی در دادگاه

جایگاه متهم در دادگاه

جایگاه مسافران در کشتی

جایگاه مهار کشتی

جایگاه نرده دار گاو و گوسفند

جایگاه هر بازیکن (بیس بال)

جایگاه ویژه

جایگاه ویژه در سالن تئاتر

جایگاه پرورش جوجه

جایگاهی

<hr> مترادف جایگزین : جانشین، ثابت، مستقر

مترادف جایگزین : جانشین، ثابت، مستقر

جایگزین

جایگزین سازی (پزشکی)

جایگزین سازی در فکر

جایگزین شدن

جایگزین موقت

جایگزین ناپذیر

جایگزین کردن

جایگزین کردن در حافظه

جایگزین کردن در فکر

جایگزینی

جایگشت (ریاضی)

جایگشت کردن

<hr> مترادف جایگیر : ثابت، مستقر، مقیم، جسیم، دست وپاگیر، متمکن

مترادف جایگیر : ثابت، مستقر، مقیم، جسیم، دست وپاگیر، متمکن

جایگیر

جایگیر شدن

جایگیر کردن

جایگیر کردن در حافظه

جایگیر کردن در فکر

جایگیر کردن در مغز

جایی

جایی (عامیانه)

جایی که

<hr> مترادف جبار : بیدادگر، جابر، ستم پیشه، ستمکار، ستمگر، ظالم، قاهر، قهار <hr> متضاد جبار : دادگر <hr> برابر پارسی : ستمکار، بیدادگر، ستمگر

مترادف جبار : بیدادگر، جابر، ستم پیشه، ستمکار، ستمگر، ظالم، قاهر، قهار متضاد جبار : دادگر برابر پارسی : ستمکار، بیدادگر، ستمگر

جبار

جبار (نجوم)

<hr> برابر پارسی : کوه ها

جبال

<hr> مترادف جبان : بزدل، ترسو، جبون، کم جرئت، کم دل <hr> متضاد جبان : شجاع، شیردل

مترادف جبان : بزدل، ترسو، جبون، کم جرئت، کم دل متضاد جبان : شجاع، شیردل

جبان

<hr> مترادف جبر : ضرورت، اجبار، زور، ستم، ظلم، عنف، فشار، قهر، ریاضی <hr> متضاد جبر : اختیار، تفویض <hr> برابر پارسی : زور، فشار، ناگزیر کردن

مترادف جبر : ضرورت، اجبار، زور، ستم، ظلم، عنف، فشار، قهر، ریاضی متضاد جبر : اختیار، تفویض برابر پارسی : زور، فشار، ناگزیر کردن

جبر

جبر (فلسفه)

جبر و مقابله

جبر کردن

<hr> مترادف جبرئیل : جبرائیل، جبریل، روح الامین، سروش، فرشته، ملک

مترادف جبرئیل : جبرائیل، جبریل، روح الامین، سروش، فرشته، ملک

جبرئیل

<hr> مترادف جبرا : بزور، عنفاً، قهراً، کرهاً، مجبوراً <hr> متضاد جبرا : مختاراً <hr> برابر پارسی : به زور، به فشار، به ناچاری

مترادف جبرا : بزور، عنفاً، قهراً، کرهاً، مجبوراً متضاد جبرا : مختاراً برابر پارسی : به زور، به فشار، به ناچاری

واژه های حرف "ج" - فارسی به انگلیسی