باجولوند

<hr> مترادف باجی : آبجی، اخت، خواهر، دده، شاباجی، همشیره <hr> متضاد باجی : برادر، داداش <hr> برابر پارسی : خواهر

مترادف باجی : آبجی، اخت، خواهر، دده، شاباجی، همشیره متضاد باجی : برادر، داداش برابر پارسی : خواهر

باجی

<hr> مترادف باحجاب : محجبه، چادری، حجابدار <hr> متضاد باحجاب : بی حجاب، بدحجاب

مترادف باحجاب : محجبه، چادری، حجابدار متضاد باحجاب : بی حجاب، بدحجاب

باحجاب

<hr> مترادف باحشمت : باعظمت، جلیل، شکوهمند، شوکتمند

مترادف باحشمت : باعظمت، جلیل، شکوهمند، شوکتمند

باحشمت

<hr> مترادف باحمیت : بامروت، جوانمرد، راد، غیرتمند، غیرتی <hr> متضاد باحمیت : بی غیرت، بی مروت

مترادف باحمیت : بامروت، جوانمرد، راد، غیرتمند، غیرتی متضاد باحمیت : بی غیرت، بی مروت

باحمیت

<hr> مترادف باحیا : آزرمگین، شرمگین، عفیف، محجوب <hr> متضاد باحیا : بی حیا <hr> برابر پارسی : آزرمین

مترادف باحیا : آزرمگین، شرمگین، عفیف، محجوب متضاد باحیا : بی حیا برابر پارسی : آزرمین

باحیا

باخ

باخاجه

باخانمان

<hr> مترادف باخبر : آگاه، داننده، درجریان، مستحضر، مطلع، ملتفت، وارد، واقف <hr> متضاد باخبر : غافل، بی خبر <hr> برابر پارسی : آ گاه

مترادف باخبر : آگاه، داننده، درجریان، مستحضر، مطلع، ملتفت، وارد، واقف متضاد باخبر : غافل، بی خبر برابر پارسی : آ گاه

باخبر

<hr> مترادف باخبر بودن : آگاه بودن، بااطلاع بودن، مستحضر بودن، مطلع بودن، واقف بودن <hr> متضاد باخبر بودن : بی خبر بودن، غافل ماندن

مترادف باخبر بودن : آگاه بودن، بااطلاع بودن، مستحضر بودن، مطلع بودن، واقف بودن متضاد باخبر بودن : بی خبر بودن، غافل ماندن

باخبر بودن

<hr> مترادف باخبر شدن : آگاه شدن، بااطلاع شدن، مستحضر شدن، مطلع شدن، واقف شدن <hr> متضاد باخبر شدن : بی خبر ماندن، غافل شدن

مترادف باخبر شدن : آگاه شدن، بااطلاع شدن، مستحضر شدن، مطلع شدن، واقف شدن متضاد باخبر شدن : بی خبر ماندن، غافل شدن

باخبر شدن

<hr> مترادف باخت : باختن ، شکست <hr> متضاد باخت : برد، پیروزی

مترادف باخت : باختن ، شکست متضاد باخت : برد، پیروزی

باخت

باخت در بکس

<hr> مترادف باختر : بابل، غرب، مغرب <hr> متضاد باختر : خاور، شرق، مشرق

مترادف باختر : بابل، غرب، مغرب متضاد باختر : خاور، شرق، مشرق

باختر

باختران

باخترگت ها

باختری

باختریس

<hr> مترادف باختن : ازدست دادن، تلف کردن، هدر دادن ، شکست خوردن، مغلوب شدن ، ورزیدن، بازی کردن، سرگرم شدن، مشغول شدن <hr> متضاد باختن : به دست آوردن، پیروز شدن، بردن، برنده شدن

مترادف باختن : ازدست دادن، تلف کردن، هدر دادن ، شکست خوردن، مغلوب شدن ، ورزیدن، بازی کردن، سرگرم شدن، مشغول شدن متضاد باختن : به دست آوردن، پیروز شدن، بردن، برنده شدن

باختن

باختن مهره عشق

باختیار

باخدی

باخرد

باخرزی

باخسه

باخطلاط

باخع

باخه

باخی

<hr> مترادف باد : هوا، آماس، آماه، نفخ، ورم، پف، فوت، تیز، ریح، توفان، شمیم، صرصر، نسیم، نفخه، بادا، باشد، افاده، خودبینی، تکبر، خودبزرگ بینی، غرور، فیس، نخوت، ابهت، اهمیت، شکوه، دم، نفس، بارح، برآمدگی، دمل، باطل، بیهوده، لغو

مترادف باد : هوا، آماس، آماه، نفخ، ورم، پف، فوت، تیز، ریح، توفان، شمیم، صرصر، نسیم، نفخه، بادا، باشد، افاده، خودبینی، تکبر، خودبزرگ بینی، غرور، فیس، نخوت، ابهت، اهمیت، شکوه، دم، نفس، بارح، برآمدگی، دمل، باطل، بیهوده، لغو

واژه های حرف "ب" - پیشنهاد کاربران