<hr> برابر پارسی : ناگواریها، رویدادهای ناگوار، دُشامدها، پیشآمدهای

برابر پارسی : ناگواریها، رویدادهای ناگوار، دُشامدها، پیشآمدهای

فجایع

<hr> مترادف فجر : بامداد، پگاه، سپیده دم، سحر، صباح، صبح، طلوع، غدا، غدات، فلق <hr> برابر پارسی : سپیده دم، بامداد، روشنی پگاه

مترادف فجر : بامداد، پگاه، سپیده دم، سحر، صباح، صبح، طلوع، غدا، غدات، فلق برابر پارسی : سپیده دم، بامداد، روشنی پگاه

فجر

فجرنا

فجره طواغی

فجع

<hr> مترادف فجور : الواطی، تباهی، تبهکاری، فساد، فسق، لواط، معصیت، ناپارسایی، ناپاکی، ناشایست، هرزگی <hr> برابر پارسی : گناه ورزی

مترادف فجور : الواطی، تباهی، تبهکاری، فساد، فسق، لواط، معصیت، ناپارسایی، ناپاکی، ناشایست، هرزگی برابر پارسی : گناه ورزی

فجور

فجید

<hr> مترادف فجیع : جانگداز، دردناک، رقت آور، رقت بار، فاجعه آمیز، مصیبت بار، ناگوار، هولناک <hr> برابر پارسی : دردناک، ناگوار، جانگداز

مترادف فجیع : جانگداز، دردناک، رقت آور، رقت بار، فاجعه آمیز، مصیبت بار، ناگوار، هولناک برابر پارسی : دردناک، ناگوار، جانگداز

فجیع

<hr> مترادف فحاش : بدزبان، دشنام گو، ناسزاگو، هتاک <hr> متضاد فحاش : خوش زبان <hr> برابر پارسی : بد زبان، دشنام گوی، ناسزاگو

مترادف فحاش : بدزبان، دشنام گو، ناسزاگو، هتاک متضاد فحاش : خوش زبان برابر پارسی : بد زبان، دشنام گوی، ناسزاگو

فحاش

<hr> برابر پارسی : ناسزاگویی

برابر پارسی : ناسزاگویی

فحاشی

فحدث

<hr> مترادف فحش : بددهانی، بدزبانی، دشنام، زشتیاد، سب، سخط، سقط، شتم، ناسزا، هتک <hr> برابر پارسی : دشنام، ناسزا

مترادف فحش : بددهانی، بدزبانی، دشنام، زشتیاد، سب، سخط، سقط، شتم، ناسزا، هتک برابر پارسی : دشنام، ناسزا

فحش

فحش دادن

فحش دیوث

فحش و دشنام

فحش و ناسزا

فحش چاقال

فحش کیور

<hr> مترادف فحشا : زنا، معصیت، زشتکاری، فجور، فسق <hr> برابر پارسی : روسپیگری، هرزگی

مترادف فحشا : زنا، معصیت، زشتکاری، فجور، فسق برابر پارسی : روسپیگری، هرزگی

فحشا

<hr> مترادف فحص : تفتیش، جست وجو، کاوش، وارسی

مترادف فحص : تفتیش، جست وجو، کاوش، وارسی

فحص

<hr> مترادف فحل : برجسته، چیره دست، مبرز، نامدار، نذیر، گشن، نر

مترادف فحل : برجسته، چیره دست، مبرز، نامدار، نذیر، گشن، نر

فحل

فحم

<hr> مترادف فحوا : محتوا، مضمون، معنا <hr> متضاد فحوا : صورت، لفظ

مترادف فحوا : محتوا، مضمون، معنا متضاد فحوا : صورت، لفظ

فحوا

فحوای کلام

فحول افاضل

فحوله

فحوی

فحیل

فخ

<hr> مترادف فخار : سفال پز، سفالگر، کاسه گر، کوزه گر، خزف سبو، کوزه، سفالینه <hr> برابر پارسی : سفالگر، آجرپز، کوره پز | ( فخّار ) آجرپز

مترادف فخار : سفال پز، سفالگر، کاسه گر، کوزه گر، خزف سبو، کوزه، سفالینه برابر پارسی : سفالگر، آجرپز، کوره پز | ( فخّار ) آجرپز

فخار

فخام

فخب

<hr> مترادف فخر : افتخار، بالندگی، تفاخر، سرافرازی، غرور، مباهات، ناز، نازش، نازیدن <hr> برابر پارسی : بالیدن، پالیدن، نازیدن

مترادف فخر : افتخار، بالندگی، تفاخر، سرافرازی، غرور، مباهات، ناز، نازش، نازیدن برابر پارسی : بالیدن، پالیدن، نازیدن

فخر

فخر امهات و اباء

فخر فروش متفرعن اسناب

فخر و افتخار

<hr> برابر پارسی : پالیدن، نازیدن، سرفراز بودن

برابر پارسی : پالیدن، نازیدن، سرفراز بودن

فخر کردن

فخر کننده

فخرالدین

فخرالدین عظیمی

فخرالزمان

فخرالسادات

فخرالمحققین حلی

فخران

<hr> مترادف فخرفروختن : افتخار کردن، بالیدن، تفاخر، مباهات کردن، مباهی بودن، مفتخربودن، نازیدن

مترادف فخرفروختن : افتخار کردن، بالیدن، تفاخر، مباهات کردن، مباهی بودن، مفتخربودن، نازیدن

واژه های حرف "ف" - پیشنهاد کاربران