quadricept

quadrifoglio

<hr> معنی : چهار ضلعی، چهار گوش، مربوط به چهار گوش <hr> معانی دیگر : چهار وجهی، چهار پهلو، چهار بر، چهار گوشه

معنی : چهار ضلعی، چهار گوش، مربوط به چهار گوش معانی دیگر : چهار وجهی، چهار پهلو، چهار بر، چهار گوشه

quadrilateral

<hr> (پزشکی) فلج بدن از گردن به پایین، فلج همه گیر، فلج چهار دست و پا، فلج کامل، فلج چهار طرفه

(پزشکی) فلج بدن از گردن به پایین، فلج همه گیر، فلج چهار دست و پا، فلج کامل، فلج چهار طرفه

quadriplegia

quadriplegic

quadriplegics

quadritubercular

quadrium

<hr> معنی : چهار بنیانی، چهار ارزشی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: tetravalent

معنی : چهار بنیانی، چهار ارزشی معانی دیگر : رجوع شود به: tetravalent

quadrivalent

quadro

quadrotor

<hr> معنی : چهار پا، ستور، جانور چهار پا، چهار پا، چارپا، چهار دست و پا، چهار دستان <hr> معانی دیگر : (جانور) چهارپا

معنی : چهار پا، ستور، جانور چهار پا، چهار پا، چارپا، چهار دست و پا، چهار دستان معانی دیگر : (جانور) چهارپا

quadruped

<hr> معنی : چهارپایی <hr> معانی دیگر : چهارپایی

معنی : چهارپایی معانی دیگر : چهارپایی

quadrupedal

<hr> معنی : چهار گانه، چهار لا، چهار تایی، چهار برابر، چهار برابر کردن <hr> معانی دیگر : چهار برابر کردن یا شدن، چهار بخشی، چهار جزئی، (ریاضی) چارگان، چهار مرتبه، (موسیقی) چهار ضربی

معنی : چهار گانه، چهار لا، چهار تایی، چهار برابر، چهار برابر کردن معانی دیگر : چهار برابر کردن یا شدن، چهار بخشی، چهار جزئی، (ریاضی) چارگان، چهار مرتبه، (موسیقی) چهار ضربی

quadruple

quadruple meter

quadrupled

quadruplets

quadrupole

quadrupole moment

quads

quadtree

<hr> معنی : جرعه، زیاد نوشیدن، سر کشیدن <hr> معانی دیگر : لاجرعه نوشیدن، سر کشیدن (به ویژه مشروب الکلی)، قلپ قلپ نوشیدن، آشامک، گساره

معنی : جرعه، زیاد نوشیدن، سر کشیدن معانی دیگر : لاجرعه نوشیدن، سر کشیدن (به ویژه مشروب الکلی)، قلپ قلپ نوشیدن، آشامک، گساره

quaff

<hr> معنی : مرداب، باتلاق <hr> معانی دیگر : گرفتاری شدید، تنگنا، خفتاب، در لجن انداختن

معنی : مرداب، باتلاق معانی دیگر : گرفتاری شدید، تنگنا، خفتاب، در لجن انداختن

quagmire

<hr> معنی : بدبدک، بلدرچین، وشم، از میدان دررفتن، بیاثر بودن، پژمرده شدن، شانه خالی کردن، ترسیدن، لرزیدن، دلمه شدن <hr> معانی دیگر : دلهره پیدا کردن، جا خوردن، خود را باختن، (جانور شناسی) بلدرچین (از ماکیان تیره ی phasianidae)، بدبده، مردن

معنی : بدبدک، بلدرچین، وشم، از میدان دررفتن، بیاثر بودن، پژمرده شدن، شانه خالی کردن، ترسیدن، لرزیدن، دلمه شدن معانی دیگر : دلهره پیدا کردن، جا خوردن، خود را باختن، (جانور شناسی) بلدرچین (از ماکیان تیره ی phasianidae)، بدبده، مردن

quail

<hr> معنی : عجیب و جالب، از روی مهارت، خیلی ظریف <hr> معانی دیگر : (به طور خوشایند) قدیمی مسلک، غیر عادی، منحصر به فرد، شگفت انگیز، (به طور غیر عادی) قشنگ، (در اصل) ماهر، زبر دست، زرنگ، (نادر) خوش ساخت، اعلا

معنی : عجیب و جالب، از روی مهارت، خیلی ظریف معانی دیگر : (به طور خوشایند) قدیمی مسلک، غیر عادی، منحصر به فرد، شگفت انگیز، (به طور غیر عادی) قشنگ، (در اصل) ماهر، زبر دست، زرنگ، (نادر) خوش ساخت، اعلا

quaint

quaintance

<hr> معنی : لرزش، لرزه، مرتعش شدن، لرزش داشتن، تکان خوردن، لرزیدن، بهیجان امدن، لرزاندن <hr> معانی دیگر : (به ویژه هنگام زلزله) لرزیدن، (از سرما یا ترس و غیره) به خود لرزیدن

معنی : لرزش، لرزه، مرتعش شدن، لرزش داشتن، تکان خوردن، لرزیدن، بهیجان امدن، لرزاندن معانی دیگر : (به ویژه هنگام زلزله) لرزیدن، (از سرما یا ترس و غیره) به خود لرزیدن

quake

quake in my boots

quake prone country

<hr> معنی : معتقدات فرقه کویکر پروتستان <hr> معانی دیگر : معتقدات فرقه 'کویکر' پروتستان

معنی : معتقدات فرقه کویکر پروتستان معانی دیگر : معتقدات فرقه 'کویکر' پروتستان

quakerism

quakes in galoshes

quakingly

qual rule

<hr> (فلسفه) ویژگی جدا شده (مثلا سفیدی از گچ یا شیرینی از شکر)، خاصیت، شیی دارای خاصیت، هوشیاری

(فلسفه) ویژگی جدا شده (مثلا سفیدی از گچ یا شیرینی از شکر)، خاصیت، شیی دارای خاصیت، هوشیاری

quale

qualia

<hr> معنی : صلاحیت، صفت، شرط، قید، وضعیت، توصیف، شرایط <hr> معانی دیگر : سزندگی، شایستگی، لیاقت، ویژگی، خصیصه، پیش نیاز

معنی : صلاحیت، صفت، شرط، قید، وضعیت، توصیف، شرایط معانی دیگر : سزندگی، شایستگی، لیاقت، ویژگی، خصیصه، پیش نیاز

qualification

qualification guidelines

<hr> شرایط لازم قانون ـ فقه : معلومات روانشناسى : صلاحیت

شرایط لازم قانون ـ فقه : معلومات روانشناسى : صلاحیت

qualifications

<hr> معنی : قابل، شایسته، واجد شرایط، مشروط، دارای شرایط لازم، توصیف شده <hr> معانی دیگر : سزنده، صلاحیت دار، دارای قید و شرط

معنی : قابل، شایسته، واجد شرایط، مشروط، دارای شرایط لازم، توصیف شده معانی دیگر : سزنده، صلاحیت دار، دارای قید و شرط

qualified

qualified for

qualified power of attorney

qualified stuff

<hr> معنی : فرع اسم یا صفت، توصیف کننده، ملایم سازنده، کلمه توصیفی <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیز) واجد شرایط، سزنده، شایسته، به درد بخور، (مسابقه) برگزیده برای دور بعد، راه یافته به دوره ی بعد

معنی : فرع اسم یا صفت، توصیف کننده، ملایم سازنده، کلمه توصیفی معانی دیگر : (شخص یا چیز) واجد شرایط، سزنده، شایسته، به درد بخور، (مسابقه) برگزیده برای دور بعد، راه یافته به دوره ی بعد

qualifier

qualifiers

qualifies me

qualifiy

<hr> معنی : تعیین کردن، کنترل کردن، توصیف کردن، واجد شرایط شدن، صلاحیت داشتن، قدرت را توصیف کردن، ازبدی چیزی کاستن <hr> معانی دیگر : (خصوصیات را) وصف کردن، بیان کردن، شناسان گری کردن، زاب کردن، تعدیل کردن، کم و بیش کردن، متعادل کردن، مشروط کردن، سزیدن، سزاندن، واجد شرایط بودن یا کردن، محق کردن یا شدن، شایسته کردن یا شدن، سزندگی داشتن، سزاوار کردن یا شدن، (به ویژه مشروب) آمیختن (و تغییر دادن)، (مسابقه) به دوره ی بعدی راه یافتن، محدود کردن، منظم کردن

معنی : تعیین کردن، کنترل کردن، توصیف کردن، واجد شرایط شدن، صلاحیت داشتن، قدرت را توصیف کردن، ازبدی چیزی کاستن معانی دیگر : (خصوصیات را) وصف کردن، بیان کردن، شناسان گری کردن، زاب کردن، تعدیل کردن، کم و بیش کردن، متعادل کردن، مشروط کردن، سزیدن، سزاندن، واجد شرایط بودن یا کردن، محق کردن یا شدن، شایسته 

واژه های حرف "q" - پیشنهاد کاربران