اهل تمیز

اهل کتاب

اهلا و سهلا

اهلاً و سهلاً

اهلاک

اهله

<hr> مترادف اهلی : آمخته، دست آموز، رام، محلی، ولایتی <hr> متضاد اهلی : وحشی <hr> برابر پارسی : رام، آرام، خوگیر

مترادف اهلی : آمخته، دست آموز، رام، محلی، ولایتی متضاد اهلی : وحشی برابر پارسی : رام، آرام، خوگیر

اهلی

<hr> مترادف اهلیت : خبرگی، سزاواری، شایستگی، لیاقت <hr> برابر پارسی : سزاواری، شایستگی

مترادف اهلیت : خبرگی، سزاواری، شایستگی، لیاقت برابر پارسی : سزاواری، شایستگی

اهلیت

اهلیلجی

<hr> برابر پارسی : برجسته ترین

برابر پارسی : برجسته ترین

اهم

<hr> مترادف اهمال : تسامح، تعلل، تغافل، تکاهل، تنبلی، تهاون، سستی، طفره، غفلت، فرویش، کاهلی، کوتاهی، مسامحه، مماشات، مماطله <hr> برابر پارسی : سستی، تنبلی

مترادف اهمال : تسامح، تعلل، تغافل، تکاهل، تنبلی، تهاون، سستی، طفره، غفلت، فرویش، کاهلی، کوتاهی، مسامحه، مماشات، مماطله برابر پارسی : سستی، تنبلی

اهمال

<hr> مترادف اهمند : ( آهمند ) مختل، معیوب، ناقص، عاصی، گناهکار، مجرم، مقصر، بیمار، مریض، ناخوش <hr> متضاد اهمند : ( آهمند ) سالم، صحیح

مترادف اهمند : ( آهمند ) مختل، معیوب، ناقص، عاصی، گناهکار، مجرم، مقصر، بیمار، مریض، ناخوش متضاد اهمند : ( آهمند ) سالم، صحیح

اهمند

<hr> مترادف اهمیت : ابهت، ارج، ارزش، شکوه، قدر، تاثیر، بایستگی <hr> برابر پارسی : ارزشمندی، ارزش، شایستگی، مهندی

مترادف اهمیت : ابهت، ارج، ارزش، شکوه، قدر، تاثیر، بایستگی برابر پارسی : ارزشمندی، ارزش، شایستگی، مهندی

اهمیت

<hr> مترادف اهن : ( آهن ) پولاد، چدن، حدید، زنجیر، سلاح

مترادف اهن : ( آهن ) پولاد، چدن، حدید، زنجیر، سلاح

اهن

اهن جامه

اهن جفت

اهن خا

اهن داغ

اهن ربا

اهن رگ

اهن و تلپ

اهن پاره

اهن پوش

اهن گذار

اهنج

اهنجیدن

اهنود

<hr> مترادف اهنگ : ( آهنگ ) اراده، خواست، داعیه، عزم، عزیمت، قصد، میل، نیت، سرود، لحن، مقام، ملودی، نشید، نغمه، نوا، فحوا، مفاد، اسلوب، راه، روش، طرز

مترادف اهنگ : ( آهنگ ) اراده، خواست، داعیه، عزم، عزیمت، قصد، میل، نیت، سرود، لحن، مقام، ملودی، نشید، نغمه، نوا، فحوا، مفاد، اسلوب، راه، روش، طرز

اهنگ

اهنگ ساز

اهنگ کردن

<hr> مترادف اهنگر : ( آهنگر ) چلنگر، حداد

مترادف اهنگر : ( آهنگر ) چلنگر، حداد

اهنگر

اهنگی

اهنین

<hr> مترادف اهو : ( آهو ) جیران، ظبی، غزال، گوزن، آک، عیب، وصمت، بیماری، مرض، ناخوشی، بد، ناپسند، نامقبول

مترادف اهو : ( آهو ) جیران، ظبی، غزال، گوزن، آک، عیب، وصمت، بیماری، مرض، ناخوشی، بد، ناپسند، نامقبول

اهو

اهواء

اهوانگیز

اهوتک

اهودل

<hr> مترادف اهورامزدا : آفریدگار، ایزد، پروردگار، خدا، یزدان <hr> متضاد اهورامزدا : اهریمن

مترادف اهورامزدا : آفریدگار، ایزد، پروردگار، خدا، یزدان متضاد اهورامزدا : اهریمن

اهورامزدا

اهوفغند

اهومند

اهون

اهون بر

اهوپا

اهوچشم

اهک

اهیانه

<hr> مترادف اهیختن : ( آهیختن ) کشیدن، برکشیدن، برافراشتن، بلند کردن

مترادف اهیختن : ( آهیختن ) کشیدن، برکشیدن، برافراشتن، بلند کردن

واژه های حرف "ا" - فرهنگ معین