<hr> مترادف جوانمرد : بافتوت، بامروت، بخشنده، بزرگ همت، جواد، حر، سخاوتمند، سخی، عیار، فتا، کریم، مرد، داش، لوطی <hr> متضاد جوانمرد : ناجوانمرد، ناکس

مترادف جوانمرد : بافتوت، بامروت، بخشنده، بزرگ همت، جواد، حر، سخاوتمند، سخی، عیار، فتا، کریم، مرد، داش، لوطی متضاد جوانمرد : ناجوانمرد، ناکس

جوانمرد

<hr> مترادف جوانمردی : بخشش، بخشندگی، حمیت، سخا، سخاوت، فتوت، لوطی گری، مردانگی، همت <hr> متضاد جوانمردی : ناجوانمردی

مترادف جوانمردی : بخشش، بخشندگی، حمیت، سخا، سخاوت، فتوت، لوطی گری، مردانگی، همت متضاد جوانمردی : ناجوانمردی

جوانمردی

جوانه

<hr> مترادف جواهر : جواهرات، گوهرها <hr> برابر پارسی : گوهر، گوهران

مترادف جواهر : جواهرات، گوهرها برابر پارسی : گوهر، گوهران

جواهر

جواهر الات

جواهرآلات

<hr> برابر پارسی : گوهر افزار، گوهران

برابر پارسی : گوهر افزار، گوهران

جواهرات

<hr> برابر پارسی : ها پاداش

جوایز

جوب

جوجادو

جوجه

جوجه تیغی

جوجه خروس

جوجه فکلی

جوجه کشی

<hr> مترادف جوخه : دسته، فوج، گروه

مترادف جوخه : دسته، فوج، گروه

جوخه

<hr> مترادف جود : بخشش، بذل، بلندنظری، سخاوت، سخا، کرم، جوانمردی، رادی <hr> متضاد جود : خست <hr> برابر پارسی : بخشش، دهش، فراخ دستی

مترادف جود : بخشش، بذل، بلندنظری، سخاوت، سخا، کرم، جوانمردی، رادی متضاد جود : خست برابر پارسی : بخشش، دهش، فراخ دستی

جود

جودان

جودت

جودر

جودو

جوذر

<hr> مترادف جور : بیداد، جفا، ستم، ظلم، خط لب جام | قبیل، قسم، گونه، نوع، شق، شیوه، طور، نحو، نمط، نهج، وجه، سازگار، متناسب، موافق، هماهنگ، شبیه، مانند، متشابه، مثل، جفت، مرتب <hr> متضاد جور : داد، عدل، مهر | ناجور <hr> برابر پارسی : ستم، آزار، بیداد، شکنجه، جفا

مترادف جور : بیداد، جفا، ستم، ظلم، خط لب جام | قبیل، قسم، گونه، نوع، شق، شیوه، طور، نحو، نمط، نهج، وجه، سازگار، متناسب، موافق، هماهنگ، شبیه، مانند، متشابه، مثل، جفت، مرتب متضاد جور : داد، عدل، مهر | ناجور برابر پارسی : ستم، آزار، بیداد، شکنجه، جفا

جور

جور کردن

جوراب

جوربور

<hr> مترادف جوز : گردو

جوز

جوز بویا

جوز هندی

جوزا

جوزاغند

جوزبویا

جوزغند

جوزغه

جوزن

جوزه

جوزهر

جوزینه

جوسق

جوسنگ

جوسه

<hr> مترادف جوش : اتصال، پیوند، لحیم، داغ، جوشش، غلیان، اوج، بحبوحه، هنگامه، دانه، اضطراب، شور، گره، آشفتگی، حرص، خودخوری، عصبانیت فوران شور

مترادف جوش : اتصال، پیوند، لحیم، داغ، جوشش، غلیان، اوج، بحبوحه، هنگامه، دانه، اضطراب، شور، گره، آشفتگی، حرص، خودخوری، عصبانیت فوران شور

واژه های حرف "ج" - فرهنگ معین