<hr> مترادف برعکس : باژگونه، وارو، وارونه، واژگونه، برخلاف، برضد، بالعکس، به رغم <hr> برابر پارسی : وارونه، واژگون، واژگونه | واژگونه، واژگون، وارونه

مترادف برعکس : باژگونه، وارو، وارونه، واژگونه، برخلاف، برضد، بالعکس، به رغم برابر پارسی : وارونه، واژگون، واژگونه | واژگونه، واژگون، وارونه

برعکس

<hr> مترادف برف : ثلج، بشک، فنجا <hr> متضاد برف : باران، تگرگ

مترادف برف : ثلج، بشک، فنجا متضاد برف : باران، تگرگ

برف

برف ابکی

برف امدن

برف باد اورد

برف باداورده

برف باریدن

برف توده

برف تگرگی

برف دانه

برف روب

برف رود

برف روفتن

برف ریزه

برف پاک کن

برف کلاه

برف کور

برف کوری

برف یا غبار باد اورده

برفاب

برفک

برفک زدن تلویزیون

برفکی

<hr> مترادف برفی : برف آلود، پربرف، برف زا ، برف روب، برف پاروکن <hr> متضاد برفی : تگرگ زا، باران زا

مترادف برفی : برف آلود، پربرف، برف زا ، برف روب، برف پاروکن متضاد برفی : تگرگ زا، باران زا

برفی

<hr> مترادف برق : آذرخش، صاعقه، الکتریسیته، کهربا، بارقه، جرقه، الکتریک، تلالو، جلا، درخشش، درخشندگی، سریع، باسرعت، برق آسا <hr> برابر پارسی : روشنایی، فروغ، آذرخش، دِرَخش، کهربا

مترادف برق : آذرخش، صاعقه، الکتریسیته، کهربا، بارقه، جرقه، الکتریک، تلالو، جلا، درخشش، درخشندگی، سریع، باسرعت، برق آسا برابر پارسی : روشنایی، فروغ، آذرخش، دِرَخش، کهربا

برق

برق آسا

برق انداختن

برق بند

برق تولید شده از اب یا بخار

برق دهنده

برق رسانی

<hr> مترادف برق زدن : درخشیدن، متلالو شدن، تلالو داشتن <hr> برابر پارسی : تیروژ

مترادف برق زدن : درخشیدن، متلالو شدن، تلالو داشتن برابر پارسی : تیروژ

برق زدن

برق زدن یا تکان تکان خوردن

برق زده کردن

برق زنی

برق سنج

برق موجی از هوا

برق نما

برق نگاری

برق وصل کردن

برق چشم

<hr> مترادف برق کار : الکتریسین، برقی، تعمیرکار برق

مترادف برق کار : الکتریسین، برقی، تعمیرکار برق

برق کار

برق گیر

برق یاب

برقآسا

<hr> مترادف برقرار : استوار، پابرجا، پایدار، ثابت ، جاوید، مدام ، مستقر، معین، مقرر <hr> متضاد برقرار : ناپایدار، نااستوار، زودگذر <hr> برابر پارسی : برپا، برجا، استوار، پایدار

مترادف برقرار : استوار، پابرجا، پایدار، ثابت ، جاوید، مدام ، مستقر، معین، مقرر متضاد برقرار : ناپایدار، نااستوار، زودگذر برابر پارسی : برپا، برجا، استوار، پایدار

برقرار

برقرار داشتن

<hr> مترادف برقرار شدن : ایجادشدن، برپا شدن، دایر شدن

مترادف برقرار شدن : ایجادشدن، برپا شدن، دایر شدن

واژه های حرف "ب" - مترادف و متضاد