مترادف و متضاد

بزرگ شدن غده تیروئید

بزرگ شماری خود

بزرگ شهر

بزرگ منش

<hr> مترادف بزرگ منشی : علوطبع، مناعت، بزرگواری

مترادف بزرگ منشی : علوطبع، مناعت، بزرگواری

بزرگ منشی

بزرگ نما

<hr> مترادف بزرگ نمایی : اغراق، مبالغه، آگراندیسمان <hr> متضاد بزرگ نمایی : کوچک نمایی

مترادف بزرگ نمایی : اغراق، مبالغه، آگراندیسمان متضاد بزرگ نمایی : کوچک نمایی

بزرگ نمایی

<hr> مترادف بزرگ کردن : بارآوردن، پرورش دادن، پروراندن، تربیت کردن، تروخشک کردن، مراقبت کردن، آگراندیسمان کردن، مبالغه کردن، مهم جلوه دادن، اغراق کردن

مترادف بزرگ کردن : بارآوردن، پرورش دادن، پروراندن، تربیت کردن، تروخشک کردن، مراقبت کردن، آگراندیسمان کردن، مبالغه کردن، مهم جلوه دادن، اغراق کردن

بزرگ کردن

بزرگ کننده

<hr> مترادف بزرگان : مهان، رجال، سران، اعاظم

مترادف بزرگان : مهان، رجال، سران، اعاظم

بزرگان

بزرگتر

بزرگتر خانه

بزرگتری

بزرگترین

بزرگترین میمون شبیه انسان

بزرگترین و بالاترین رقم

بزرگجثه

<hr> مترادف بزرگداشت : اعزاز، اعظام، تبجیل، تجلیل، تعظیم، تکریم، توقیر، گرامی داشت، نکوداشت ، احترام، حرمت، رعایت <hr> متضاد بزرگداشت : تحقیر

مترادف بزرگداشت : اعزاز، اعظام، تبجیل، تجلیل، تعظیم، تکریم، توقیر، گرامی داشت، نکوداشت ، احترام، حرمت، رعایت متضاد بزرگداشت : تحقیر

بزرگداشت

بزرگداشت، بزرگداشت

بزرگداشتن

<hr> مترادف بزرگراه : آزادراه، اتوبان، شاهراه <hr> متضاد بزرگراه : کوره راه

مترادف بزرگراه : آزادراه، اتوبان، شاهراه متضاد بزرگراه : کوره راه

بزرگراه

بزرگراه، بزرگراه

بزرگزاده

بزرگسال

بزرگسال، بزرگسال

<hr> مترادف بزرگسالی : سال دیدگی، سال خوردگی، سالمندی، کلان سالی، کهولت <hr> متضاد بزرگسالی : خردسالی

مترادف بزرگسالی : سال دیدگی، سال خوردگی، سالمندی، کلان سالی، کهولت متضاد بزرگسالی : خردسالی

بزرگسالی

بزرگسالی، بزرگسالی

بزرگمنشی

بزرگنمایی

<hr> مترادف بزرگوار : ارجمند، بلندقدر، سرور، شرافتمند، شریف، عالی قدر، عظیم الشان، فخیم، گرامی، مجید، محترم، معز، معظم، مفخم، مکرم، نبیل، نبیه، والاگهر <hr> متضاد بزرگوار : بی شرف، حقیر، ذلیل، زبون

مترادف بزرگوار : ارجمند، بلندقدر، سرور، شرافتمند، شریف، عالی قدر، عظیم الشان، فخیم، گرامی، مجید، محترم، معز، معظم، مفخم، مکرم، نبیل، نبیه، والاگهر متضاد بزرگوار : بی شرف، حقیر، ذلیل، زبون

بزرگوار

<hr> مترادف بزرگوارانه : جوان مردانه، توام با بزرگواری، سخاوتمندانه

مترادف بزرگوارانه : جوان مردانه، توام با بزرگواری، سخاوتمندانه

بزرگوارانه

<hr> مترادف بزرگواری : ارجمندی، بزرگی، حمیت، عظمت، علو، کبریا، کرامت <hr> متضاد بزرگواری : حقارت، خردی

مترادف بزرگواری : ارجمندی، بزرگی، حمیت، عظمت، علو، کبریا، کرامت متضاد بزرگواری : حقارت، خردی

بزرگواری

<hr> مترادف بزرگی : احتشام، بزرگواری، بلندمرتبگی، عظمت، علو، مجد، نبل، نجابت، والایی، بلوغ، رشد، فراخی، کلانی، وسعت <hr> متضاد بزرگی : خردی، کوچکی

مترادف بزرگی : احتشام، بزرگواری، بلندمرتبگی، عظمت، علو، مجد، نبل، نجابت، والایی، بلوغ، رشد، فراخی، کلانی، وسعت متضاد بزرگی : خردی، کوچکی

بزرگی

بزرگی طبع

بزرگی عظمت و شان و اقتدار

بزغاله

<hr> مترادف بزم : انتعاش، جشن، سور، ضیافت، عیش، مجلس، مجلس عیش ونوش، محفل، انس، میهمانی ، ماتم <hr> متضاد بزم : رزم

مترادف بزم : انتعاش، جشن، سور، ضیافت، عیش، مجلس، مجلس عیش ونوش، محفل، انس، میهمانی ، ماتم متضاد بزم : رزم

بزم

بزم پس از شام

بزمآرا

بزمجه

<hr> مترادف بزمگاه : بزمگه، بزمه، مجلس عیش ونوش ، عشرتکده، عشرتگاه <hr> متضاد بزمگاه : رزمگاه، رزمگه، ماتمکده، ماتم سرا

مترادف بزمگاه : بزمگه، بزمه، مجلس عیش ونوش ، عشرتکده، عشرتگاه متضاد بزمگاه : رزمگاه، رزمگه، ماتمکده، ماتم سرا

بزمگاه

<hr> مترادف بزمی : بزم نشین ، مناسب بزم، مربوط به بزم، عیاش، خوش گذران، عشرت طلب <hr> متضاد بزمی : رزمی

مترادف بزمی : بزم نشین ، مناسب بزم، مربوط به بزم، عیاش، خوش گذران، عشرت طلب متضاد بزمی : رزمی

بزمی

بزمین

بزمین زدن

بزمین نشستن

بزمین نشستن هواپیما

بزمین گذاشتن

<hr> مترادف بزن : بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکه بزن ، جنگی، دعوایی، کتک کار ، پرزور، زورمند، قوی، نیرومند <hr> متضاد بزن : بخور، کتک خور، ضعیف، ناتوان

مترادف بزن : بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکه بزن ، جنگی، دعوایی، کتک کار ، پرزور، زورمند، قوی، نیرومند متضاد بزن : بخور، کتک خور، ضعیف، ناتوان

واژه های حرف "ب" - مترادف و متضاد