<hr> مترادف خشمگین : بدخلق، تندخو، خشمناک، دمان، ژیان، سودایی، عصبانی، عصبی، غضب آلود، غضبان، غضبناک

مترادف خشمگین : بدخلق، تندخو، خشمناک، دمان، ژیان، سودایی، عصبانی، عصبی، غضب آلود، غضبان، غضبناک

خشمگین

خشمگین ساختن

خشمگین سازی

<hr> مترادف خشمگین شدن : ازکوره در رفتن، برآشفتن، خشمناک شدن، عصبانی شدن، غضبناک شدن، متغیر شدن

مترادف خشمگین شدن : ازکوره در رفتن، برآشفتن، خشمناک شدن، عصبانی شدن، غضبناک شدن، متغیر شدن

خشمگین شدن

خشمگین شدن از

خشمگین کردن

خشمگینانه

<hr> مترادف خشمگینی : تغیر، خشم، عصبانیت، غضب، غضبناکی، غیظ

مترادف خشمگینی : تغیر، خشم، عصبانیت، غضب، غضبناکی، غیظ

خشمگینی

<hr> مترادف خشن : درشت، زبر، ضخیم، ناهموار، نخاله، بی ادب، پرخاشگر، تند، تندخو، ستیزه خو، عصبانی، عنیف، ناملایم ، جدی، سخت گیر، ناهنجار، ناخوش آیند، زمخت، خشک، نافرهیخته، بی فرهنگ <hr> متضاد خشن : نرم، لطیف، ملایم <hr> برابر پارسی : تند خو

مترادف خشن : درشت، زبر، ضخیم، ناهموار، نخاله، بی ادب، پرخاشگر، تند، تندخو، ستیزه خو، عصبانی، عنیف، ناملایم ، جدی، سخت گیر، ناهنجار، ناخوش آیند، زمخت، خشک، نافرهیخته، بی فرهنگ متضاد خشن : نرم، لطیف، ملایم برابر پارسی : تند خو

خشن

خشن در رفتار

خشن ساختن

خشن شدن

خشن و بی احتیاط

خشن و بی ادب

خشن و رذل

خشن و زبر

خشن و ضعیف

خشن کردن یا شدن

<hr> مترادف خشنود : بشاش، خرسند، خرم، خوش، خوشحال، خوشدل، راضی، سیر، شاد، قانع، مسرور <hr> متضاد خشنود : غمگین، ناخرسند، ناخشنود

مترادف خشنود : بشاش، خرسند، خرم، خوش، خوشحال، خوشدل، راضی، سیر، شاد، قانع، مسرور متضاد خشنود : غمگین، ناخرسند، ناخشنود

خشنود

خشنود ساختن

<hr> مترادف خشنود شدن : خوشحال شدن، راضی شدن، قانع شدن، خرسند شدن

مترادف خشنود شدن : خوشحال شدن، راضی شدن، قانع شدن، خرسند شدن

خشنود شدن

خشنود و راضی کردن

<hr> مترادف خشنود کردن : خوشحال کردن، راضی کردن، قانع کردن، خرسند کردن

مترادف خشنود کردن : خوشحال کردن، راضی کردن، قانع کردن، خرسند کردن

خشنود کردن

<hr> مترادف خشنودی : ارضا، تراضی، خرسندی، خوشحالی، رضامندی، رضایت، شادمانی، شادی <hr> متضاد خشنودی : ناخشنودی، ناخرسندی

مترادف خشنودی : ارضا، تراضی، خرسندی، خوشحالی، رضامندی، رضایت، شادمانی، شادی متضاد خشنودی : ناخشنودی، ناخرسندی

خشنودی

<hr> مترادف خشوع : افتادگی، تواضع، خضوع، فروتنی، اطاعت، فرمانبرداری <hr> متضاد خشوع : تکبر <hr> برابر پارسی : فروتنی کردن، افتادگی، نرم رفتاری

مترادف خشوع : افتادگی، تواضع، خضوع، فروتنی، اطاعت، فرمانبرداری متضاد خشوع : تکبر برابر پارسی : فروتنی کردن، افتادگی، نرم رفتاری

خشوع

خشوع کردن

<hr> مترادف خشونت : تشدد، تندخویی، تندی، ستیزه جویی، ستیزه گری، درشتی، زبری، سختی، عنف، ناخواری <hr> متضاد خشونت : نرمی <hr> برابر پارسی : پرخاشگری، بدرفتاری، تندخویی، درشتخویی، درشتی

مترادف خشونت : تشدد، تندخویی، تندی، ستیزه جویی، ستیزه گری، درشتی، زبری، سختی، عنف، ناخواری متضاد خشونت : نرمی برابر پارسی : پرخاشگری، بدرفتاری، تندخویی، درشتخویی، درشتی

خشونت

خشونت در رفتار

خشونتگرا

خشونتگرایی

<hr> مترادف خشوک : حرام زاده، غیرزاده، ولدالزنا <hr> متضاد خشوک : حلال زاده

مترادف خشوک : حرام زاده، غیرزاده، ولدالزنا متضاد خشوک : حلال زاده

خشوک

<hr> مترادف خشک : پژمرده، زرد، بی طراوت ، بی آب، بی نم، کویر، برهوت ، یبس، یابس ، بی روح، بی عاطفه، سرد، متعصب، مقرراتی، غیرقابل انعطاف، انعطاف ناپذیر، نرمش ناپذیر <hr> متضاد خشک : تر، باطراوت، خرم، شاداب، مرطوب، نوشکفته، آبدار، انعطاف پذیر

مترادف خشک : پژمرده، زرد، بی طراوت ، بی آب، بی نم، کویر، برهوت ، یبس، یابس ، بی روح، بی عاطفه، سرد، متعصب، مقرراتی، غیرقابل انعطاف، انعطاف ناپذیر، نرمش ناپذیر متضاد خشک : تر، باطراوت، خرم، شاداب، مرطوب، نوشکفته، آبدار، انعطاف پذیر

خشک

<hr> مترادف خشک اندیش : متعصب، متحجر، قشری، خشک مغز

مترادف خشک اندیش : متعصب، متحجر، قشری، خشک مغز

خشک اندیش

خشک دست

خشک دستی

خشک دهن

خشک ریش

<hr> مترادف خشک شدن : بی آب شدن، خشکیدن، بی طراوت شدن، رطوبت از دست دادن، بی نم شدن، قطع شدن ترشح و، بی سبزه و گیاه شدن، برهوت شدن، کرخت شدن، بی حس شدن، بی حرکت شدن، بی تحرک شدن، منجمد شدن، یخ زدن، سخت شدن، سفت شدن

مترادف خشک شدن : بی آب شدن، خشکیدن، بی طراوت شدن، رطوبت از دست دادن، بی نم شدن، قطع شدن ترشح و، بی سبزه و گیاه شدن، برهوت شدن، کرخت شدن، بی حس شدن، بی حرکت شدن، بی تحرک شدن، منجمد شدن، یخ زدن، سخت شدن، سفت شدن

خشک شدن

خشک شده بوسیله انجماد سخت

خشک شویی

خشک شویی کردن

<hr> مترادف خشک مغز : احمق، بی عقل، خشک سر، دیوانه وش، کله خشک، تندخو، سودایی، عصبی

مترادف خشک مغز : احمق، بی عقل، خشک سر، دیوانه وش، کله خشک، تندخو، سودایی، عصبی

خشک مغز

<hr> مترادف خشک نای : حلقوم، حنجره، قصبه الریه، نای، گلو

مترادف خشک نای : حلقوم، حنجره، قصبه الریه، نای، گلو

خشک نای

خشک و سرد

<hr> مترادف خشک کردن : خشکاندن، خشکانیدن، رطوبت زدایی کردن، نم زدایی کردن ، کرخت کردن، بی حس کردن، پژمرده کردن، بی سبزه و گیاه کردن <hr> متضاد خشک کردن : مرطوب کردن

مترادف خشک کردن : خشکاندن، خشکانیدن، رطوبت زدایی کردن، نم زدایی کردن ، کرخت کردن، بی حس کردن، پژمرده کردن، بی سبزه و گیاه کردن متضاد خشک کردن : مرطوب کردن

خشک کردن

خشک کن

خشک کننده

<hr> مترادف خشکاندن : خشک کردن، خشکانیدن، پژمرده کردن، از بین بردن، نابود کردن

مترادف خشکاندن : خشک کردن، خشکانیدن، پژمرده کردن، از بین بردن، نابود کردن

واژه های حرف "خ" - مترادف و متضاد