حوار

حوارد

حواره

<hr> مترادف حواری : دوست، رفیق، یار، یاور، یاران عیسی

مترادف حواری : دوست، رفیق، یار، یاور، یاران عیسی

حواری

حواریات

حواریان

حوارین

حواریه

حواریون

حواز

حوازب

<hr> مترادف حواس : قوای مدرکه، حس ها، ذهن، توجه، دقت، تمرکز <hr> برابر پارسی : یاد ها، ویر، سُهش

مترادف حواس : قوای مدرکه، حس ها، ذهن، توجه، دقت، تمرکز برابر پارسی : یاد ها، ویر، سُهش

حواس

حواس باخته

حواسات

حواسد

حواسه

حواشه

حواشک

<hr> مترادف حواشی : اطراف، اکناف، پیرامون، جوانب، کناره ها، حومه، حاشیه ها، توضیحات، چاکران، خدمتکاران، نوکران، عیال <hr> برابر پارسی : پیرامون، کناره ها

مترادف حواشی : اطراف، اکناف، پیرامون، جوانب، کناره ها، حومه، حاشیه ها، توضیحات، چاکران، خدمتکاران، نوکران، عیال برابر پارسی : پیرامون، کناره ها

حواشی

حواص

حواص-ل

حواصب

حواصل

حواصن

حواضر

حواضن

حواط

حواطه

حواطیم

حوافر

حوافش

حوافه

حواق

حواقل

حواقن

حواقه

حوال

حوالات

حوالب

حوالت

حوالجات

حوالس

حوالق

<hr> مترادف حواله : برات، حوالت، واگذاری، محول <hr> برابر پارسی : برات، چک، سپرده

مترادف حواله : برات، حوالت، واگذاری، محول برابر پارسی : برات، چک، سپرده

حواله

حوالک

<hr> مترادف حوالی : اطراف، اکناف، پیرامون، جوانب، حول وحوش، دوروبر، نزدیک، سرزمین، ناحیه، منطقه، جا، مکان، حدود <hr> برابر پارسی : پیرامون، دور وبر، گرداگرد، نزدیکیها

مترادف حوالی : اطراف، اکناف، پیرامون، جوانب، حول وحوش، دوروبر، نزدیک، سرزمین، ناحیه، منطقه، جا، مکان، حدود برابر پارسی : پیرامون، دور وبر، گرداگرد، نزدیکیها

حوالی

حوام

حوامض

لغت نامه دهخدا

واژه های حرف "ح" - لغت نامه دهخدا