فضول اقا

فضول اوردن

فضول باشی

فضول خرج

فضول نفس

فضول گفتن

فضول گو

<hr> مترادف فضولات : براز، نجاست، پس مانده ها، زواید <hr> برابر پارسی : آخال

مترادف فضولات : براز، نجاست، پس مانده ها، زواید برابر پارسی : آخال

فضولات

فضولگو

<hr> برابر پارسی : کنجکاوی

فضولی

فضولی بیع

فضولی کردن

فضی

<hr> مترادف فضیح : شرم آور، فضاحت بار، ننگین

مترادف فضیح : شرم آور، فضاحت بار، ننگین

فضیح

<hr> مترادف فضیحت : بدنامی، بی آبرویی، رسوایی، فضاحت، ننگ، ویله

مترادف فضیحت : بدنامی، بی آبرویی، رسوایی، فضاحت، ننگ، ویله

فضیحت

فضیحت کردن

فضیحه

فضیخ

فضیض

فضیل

فضیل عیاض

<hr> مترادف فضیلت : برتری، تقوا، کمال، مزیت، معرفت، رجحان، حسنات <hr> متضاد فضیلت : رذیلت <hr> برابر پارسی : برتری، دانایی، فزونی

مترادف فضیلت : برتری، تقوا، کمال، مزیت، معرفت، رجحان، حسنات متضاد فضیلت : رذیلت برابر پارسی : برتری، دانایی، فزونی

فضیلت

فضیلت دادن

فضیلت نهادن

فضیلت گستر

فضیله

فط

فطء

فطآء

فطاء

فطاءه

فطار

فطارلیس

فطارمیقی

فطاری

فطافط

فطام

<hr> مترادف فطانت : دها، زیرکی، هشیاری، هوشیاری، درک، فهم

مترادف فطانت : دها، زیرکی، هشیاری، هوشیاری، درک، فهم

فطانت

فطانه

فطانیه

فطح

فطحل

فطحیه

فطر

فطرا

فطراسالئین

فطراسالیون

<hr> مترادف فطرت : اصل، ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، آفرینش، ابداع <hr> برابر پارسی : سرشت، خوی، منش، نهاد

مترادف فطرت : اصل، ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، آفرینش، ابداع برابر پارسی : سرشت، خوی، منش، نهاد

واژه های حرف "ف" - لغت نامه دهخدا