لغت نامه دهخدا

فروفکندن

فروق

فروقه

فروقودی لادن

فروقونس

فرولاس

فرولغزانیدن

فرولغزیدن

فرولنگیدن

فرولیوس

فرومالیدن

فروماندن

<hr> مترادف فرومانده : بیچاره، بی نوا، تهی دست، حیران، درمانده، سرگشته، عاجز، متحیر، وامانده

مترادف فرومانده : بیچاره، بی نوا، تهی دست، حیران، درمانده، سرگشته، عاجز، متحیر، وامانده

فرومانده

<hr> مترادف فروماندگی : بی نوایی، پریشانی، خستگی، درماندگی، سرگشتگی، عجز، ناتوانی، نژندی، یاس

مترادف فروماندگی : بی نوایی، پریشانی، خستگی، درماندگی، سرگشتگی، عجز، ناتوانی، نژندی، یاس

فروماندگی

<hr> مترادف فرومایه : بدسرشت، بی آبرو، بی اعتبار، بی سروپا، بی قدر، پست، پست فطرت، جلب، حقیر، خسیس، خوار، دنی، دون، دون همت، ذلیل، رذل، رذیل، زبون، سفله، کنس، متذلل، ناچیز، ناستوده، ناکس، نانجیب، وغب <hr> متضاد فرومایه : جلیل

مترادف فرومایه : بدسرشت، بی آبرو، بی اعتبار، بی سروپا، بی قدر، پست، پست فطرت، جلب، حقیر، خسیس، خوار، دنی، دون، دون همت، ذلیل، رذل، رذیل، زبون، سفله، کنس، متذلل، ناچیز، ناستوده، ناکس، نانجیب، وغب متضاد فرومایه : جلیل

فرومایه

فرومایه وار

<hr> مترادف فرومایگی : بخل، پستی، حقارت، خست، دون همتی، رذالت، سفلگی

مترادف فرومایگی : بخل، پستی، حقارت، خست، دون همتی، رذالت، سفلگی

فرومایگی

فرومد

فرومردن

فرومرده

فرومولیدن

فرومیان

فرومیراندن

فرون دره

فرونتو

فرونجک

فروند

فرونده

فرونشاندن

فرونشانیدن

فرونشستن

فرونشسته

فرونهادن

فرونوردیدن

فرونوشتن

فرونکث

فرونگرستن

فرونگریستن

فروه

فروهر

فروهشتن

<hr> مترادف فروهشته : آویخته، رهاشده، معطل

واژه های حرف "ف" - لغت نامه دهخدا