کاذبه

کاذه

کاذی

<hr> <b>مترادف کار</b> : پیشه، حرفه، شغل، کسب، مشغله، نقش، وظیفه، منصب، عمل، فعل، کردار، امر، ماجرا، ساخت، صناعت، تقدیر، سرنوشت، مرگ، اتفاق، پیشامد، حادثه، ماوقع، مسئله، موضوع، اثر، هنر جنگ، کارزار، کشت وکار، کاسبی <br>

مترادف کار : پیشه، حرفه، شغل، کسب، مشغله، نقش، وظیفه، منصب، عمل، فعل، کردار، امر، ماجرا، ساخت، صناعت، تقدیر، سرنوشت، مرگ، اتفاق، پیشامد، حادثه، ماوقع، مسئله، موضوع، اثر، هنر جنگ، کارزار، کشت وکار، کاسبی

کار

کار آب

کار آب و گل

کار آب کردن

کار آراستن

کار آمدن

کار اب

کار اب و گل

کار اب کردن

کار اراستن

کار ازمود

کار اسی

کار افتادن

کار افتادگی

کار افرین

کار افزا ی

کار افژول

کار امان

کار امدن

کار اور

کار اگه

کار اگهی

کار باز دارنده

کار بازافتادن

کار بازشدن

کار بازگذاشتن

کار بالا بردن

کار بالا رفتن

کار بالا گرفتن

کار بد

کار بر سر افتادن

کار بر هم زدن

کار بر کسی آسان کردن

کار بر کسی اسان

کار بر کسی تنگ

کار بر کسی تنگ گرفتن

کار بر کسی پوشا

کار بر کسی پوشانیدن

کار برآراستن

کار برآمدن

کار برآوردن

کار براراستن

کار برامدن

کار براوردن

کار برداری

لغت نامه دهخدا

واژه های حرف "ک" - لغت نامه دهخدا