فرهنگ عمید

<hr> مترادف خراش : تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی

مترادف خراش : تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی

خراش

<hr> مترادف خراشاندن : خراش دادن

مترادف خراشاندن : خراش دادن

خراشاندن

<hr> مترادف خراشیدن : خراش دادن، زخم کردن، مجروح ساختن، مجروح کردن، تراشیدن، زدودن، ستردن، محو کردن، خاریدن، خدشه دار کردن، مخدوش کردن

مترادف خراشیدن : خراش دادن، زخم کردن، مجروح ساختن، مجروح کردن، تراشیدن، زدودن، ستردن، محو کردن، خاریدن، خدشه دار کردن، مخدوش کردن

خراشیدن

<hr> مترادف خراشیده : خدشه دار، مخدوش ، زخم، تراشیده <hr> متضاد خراشیده : سالم، بی عیب

مترادف خراشیده : خدشه دار، مخدوش ، زخم، تراشیده متضاد خراشیده : سالم، بی عیب

خراشیده

خراص

<hr> مترادف خراط : چوب تراش <hr> برابر پارسی : چوب تراش، خراشگر

مترادف خراط : چوب تراش برابر پارسی : چوب تراش، خراشگر

خراط

خراطیم

خراطین

<hr> مترادف خرافات : اباطیل، افسانه ها، اوهام، موهومات <hr> متضاد خرافات : حقایق <hr> برابر پارسی : یاوه ها

مترادف خرافات : اباطیل، افسانه ها، اوهام، موهومات متضاد خرافات : حقایق برابر پارسی : یاوه ها

خرافات

<hr> مترادف خرافه : افسانه ، غیر واقعی، موهوم <hr> متضاد خرافه : واقعیت، واقعی

مترادف خرافه : افسانه ، غیر واقعی، موهوم متضاد خرافه : واقعیت، واقعی

خرافه

خرام

<hr> مترادف خرامان : چمان، خرامنده، شتابان، عشوه کنان، نازروان

مترادف خرامان : چمان، خرامنده، شتابان، عشوه کنان، نازروان

خرامان

<hr> مترادف خرامش : ادا، قر، گراز، لنجه، خرامیدن، راه رفتن باناز

مترادف خرامش : ادا، قر، گراز، لنجه، خرامیدن، راه رفتن باناز

خرامش

خرامنده

<hr> مترادف خرامیدن : باناز یاتکبر راه رفتن، چمیدن، شتافتن، موقرانه قدم زدن

مترادف خرامیدن : باناز یاتکبر راه رفتن، چمیدن، شتافتن، موقرانه قدم زدن

خرامیدن

خراید

خرب

خربان

خربت

خربز

خربزه

خربزه زار

<hr> مترادف خربط : غاز، قاز، خرچال

مترادف خربط : غاز، قاز، خرچال

خربط

خربق

خربله

<hr> مترادف خربنده : چاروادار، خربان، الاغی، خرکچی، الاغدار، قاطرچی، مهترالاغ، مکاری

مترادف خربنده : چاروادار، خربان، الاغی، خرکچی، الاغدار، قاطرچی، مهترالاغ، مکاری

خربنده

خربوزه

خربیواز

<hr> مترادف خرت و پرت : آت وآشغال، اسباب، اثاثیه کم بها و متروک، هنرزوپنرز، خرده ریز، اشیاء کم بها

مترادف خرت و پرت : آت وآشغال، اسباب، اثاثیه کم بها و متروک، هنرزوپنرز، خرده ریز، اشیاء کم بها

خرت و پرت

خرت وپرت

خرتال

<hr> مترادف خرج : امرار، صرف، مخارج، مصرف، نفقه، هزینه ، باج، خراج، باروت، مواد منفجره <hr> متضاد خرج : دخل، برج، درآمد <hr> برابر پارسی : هزینه

مترادف خرج : امرار، صرف، مخارج، مصرف، نفقه، هزینه ، باج، خراج، باروت، مواد منفجره متضاد خرج : دخل، برج، درآمد برابر پارسی : هزینه

خرج

<hr> مترادف خرجی : نفقه، هزینه، خرج کرد، انعام، بخشش، اطعام <hr> متضاد خرجی : خاصه

مترادف خرجی : نفقه، هزینه، خرج کرد، انعام، بخشش، اطعام متضاد خرجی : خاصه

خرجی

<hr> مترادف خرجین : باردان، حرج، توبره، جوال، خرخینه، کیسه <hr> برابر پارسی : توشه دان، نبان، باردان

مترادف خرجین : باردان، حرج، توبره، جوال، خرخینه، کیسه برابر پارسی : توشه دان، نبان، باردان

خرجین

خرخاکی

<hr> مترادف خرخر : خرناس، خروپف، خرناسه

مترادف خرخر : خرناس، خروپف، خرناسه

خرخر

<hr> مترادف خرخره : حلق، حلقوم، گلو

مترادف خرخره : حلق، حلقوم، گلو

خرخره

<hr> مترادف خرخشه : نزاع، دعوا، جر، جدال، کشمکش، اضطراب، تشویش، نگرانی

مترادف خرخشه : نزاع، دعوا، جر، جدال، کشمکش، اضطراب، تشویش، نگرانی

خرخشه

<hr> مترادف خرد : حقیر، صغیر، کوچک ، اندک، کم، ناجیز، شکسته، له ، ریز، ریزه | درک، آگاهی، ادراک، بینش، دانایی، حکمت، دانش، عقل، علم، فراست، لب، فهم، نقیبت، هوش <hr> متضاد خرد : کبیر، بالغ، بزرگ، سالم، نشکسته، حجیم، عظیم | جهالت، سفاهت

مترادف خرد : حقیر، صغیر، کوچک ، اندک، کم، ناجیز، شکسته، له ، ریز، ریزه | درک، آگاهی، ادراک، بینش، دانایی، حکمت، دانش، عقل، علم، فراست، لب، فهم، نقیبت، هوش متضاد خرد : کبیر، بالغ، بزرگ، سالم، نشکسته، حجیم، عظیم | جهالت، سفاهت

خرد

خرداد

خردادگان

خردانگارش

<hr> مترادف خردسال : اندک سال، بچه، بچه سال، صغیر، طفل، کم سال، کم سن، کوچک، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه <hr> متضاد خردسال : کهنسال

مترادف خردسال : اندک سال، بچه، بچه سال، صغیر، طفل، کم سال، کم سن، کوچک، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه متضاد خردسال : کهنسال

خردسال

<hr> مترادف خردل : سپندان، اسپندان، یک ذره، مقداری ناچیز

مترادف خردل : سپندان، اسپندان، یک ذره، مقداری ناچیز

خردل

خردله

<hr> مترادف خردمند : باخرد، باشعور، بخرد، حکیم، خردور، دانا، دانشمند، دانشور، زیرک، صائب نظر، عاقل، عالم، فاضل، فرزانه، فهمیده، فهیم، لبیب، متیقظ، هوشمند، هوشیار <hr> متضاد خردمند : بی عقل، کودن، گول، نابخرد

مترادف خردمند : باخرد، باشعور، بخرد، حکیم، خردور، دانا، دانشمند، دانشور، زیرک، صائب نظر، عاقل، عالم، فاضل، فرزانه، فهمیده، فهیم، لبیب، متیقظ، هوشمند، هوشیار متضاد خردمند : بی عقل، کودن، گول، نابخرد

خردمند

<hr> مترادف خردمندانه : بخردانه، حکیمانه، حکمت آمیز، عقلایی، عاقلانه، عالمانه <hr> متضاد خردمندانه : سفیهانه

مترادف خردمندانه : بخردانه، حکیمانه، حکمت آمیز، عقلایی، عاقلانه، عالمانه متضاد خردمندانه : سفیهانه

خردمندانه

<hr> مترادف خردمندی : دانایی، فرزانگی، فضل، هوشمندی، هوشیاری <hr> متضاد خردمندی : حماقت، سفاهت

مترادف خردمندی : دانایی، فرزانگی، فضل، هوشمندی، هوشیاری متضاد خردمندی : حماقت، سفاهت

واژه های حرف "خ" - فرهنگ عمید