فرهنگ عمید

خرقه سوز

<hr> مترادف خرقه پوش : درویش، صوفی، خرقه دار، فقیر، پشمینه پوش، دلق پوش <hr> برابر پارسی : سوفی، جولخی

مترادف خرقه پوش : درویش، صوفی، خرقه دار، فقیر، پشمینه پوش، دلق پوش برابر پارسی : سوفی، جولخی

خرقه پوش

<hr> مترادف خرم : باصفا، باطراوت، نزه، سرسبز، بشاش، خشنود، خوش، خوشحال، خوشدل، زنده دل، شاد، شادان، شادمان، مبتهج، مسرور، مشعوف، مصفا ، ناشاد <hr> متضاد خرم : بی صفا

مترادف خرم : باصفا، باطراوت، نزه، سرسبز، بشاش، خشنود، خوش، خوشحال، خوشدل، زنده دل، شاد، شادان، شادمان، مبتهج، مسرور، مشعوف، مصفا ، ناشاد متضاد خرم : بی صفا

خرم

خرم دین

<hr> مترادف خرما : رطب، میوه نخل، تمر

مترادف خرما : رطب، میوه نخل، تمر

خرما

<hr> مترادف خرمابن : فسیل، نخل، درخت خرما

مترادف خرمابن : فسیل، نخل، درخت خرما

خرمابن

خرماخرک

<hr> مترادف خرماستان : نخل زار، نخلستان

مترادف خرماستان : نخل زار، نخلستان

خرماستان

خرمالو

<hr> مترادف خرمن : توده، حاصل، حصاد، درو، محصول، محصول برداری، هاله

مترادف خرمن : توده، حاصل، حصاد، درو، محصول، محصول برداری، هاله

خرمن

خرمن پا

خرمن کوب

<hr> مترادف خرمن گاه : جاخرمن

مترادف خرمن گاه : جاخرمن

خرمن گاه

خرمن گدا

خرمنج

خرمهره

خرمک

خرمگس

خرمیه

<hr> مترادف خرناس : خرخر، خرناسه، خروپف

مترادف خرناس : خرخر، خرناسه، خروپف

خرناس

خرنای

<hr> مترادف خرنبار : ازدحام، اجتماع، جمعیت، فتنه، آشوب، مجرم گردانی

مترادف خرنبار : ازدحام، اجتماع، جمعیت، فتنه، آشوب، مجرم گردانی

خرنبار

خرند

خرنده

خرنش

خرنوب

<hr> مترادف خره : موهبت الهی، نور، فروغ، شعشعه، بخش، حصه، قسمت، ده، دهکده، روستا، قریه

مترادف خره : موهبت الهی، نور، فروغ، شعشعه، بخش، حصه، قسمت، ده، دهکده، روستا، قریه

خره

<hr> مترادف خروار : سیصد کیلو، یک سوم تن، یک بار خر، یک عالم، مقدارزیاد، مانند خر

مترادف خروار : سیصد کیلو، یک سوم تن، یک بار خر، یک عالم، مقدارزیاد، مانند خر

خروار

خروب

<hr> مترادف خروج : برون شد، بیرون رفت، برون رفت، سرکشی، قیام، طغیان، عصیان، بیرون آمدن، بیرون شدن، خارج شدن، در آمدن، طغیان کردن، عصیان ورزیدن <hr> متضاد خروج : دخول <hr> برابر پارسی : برونرفت، برون رفت، برونروی، بیرون، بیرونی

مترادف خروج : برون شد، بیرون رفت، برون رفت، سرکشی، قیام، طغیان، عصیان، بیرون آمدن، بیرون شدن، خارج شدن، در آمدن، طغیان کردن، عصیان ورزیدن متضاد خروج : دخول برابر پارسی : برونرفت، برون رفت، برونروی، بیرون، بیرونی

خروج

خرور

خروس

<hr> مترادف خروس خوان : سحرگاه، بامداد، پگاه، سحر، سپیده دم، فجر، فلق

مترادف خروس خوان : سحرگاه، بامداد، پگاه، سحر، سپیده دم، فجر، فلق

خروس خوان

خروسه

خروسک

<hr> مترادف خروش : بانگ، ندا، دادوبیداد، غریو، غلغله، غوغا، فریاد، نعره، نفیر، هیاهو ، افغان، زاری، ضجه <hr> متضاد خروش : سکوت

مترادف خروش : بانگ، ندا، دادوبیداد، غریو، غلغله، غوغا، فریاد، نعره، نفیر، هیاهو ، افغان، زاری، ضجه متضاد خروش : سکوت

خروش

<hr> مترادف خروشان : زاری کنان، غلغله کنان، خروشنده، غوغاکنان، فریادکنان، نالان، پرخروش، پرتلاطم، متلاطم <hr> متضاد خروشان : آرام

مترادف خروشان : زاری کنان، غلغله کنان، خروشنده، غوغاکنان، فریادکنان، نالان، پرخروش، پرتلاطم، متلاطم متضاد خروشان : آرام

خروشان

<hr> مترادف خروشیدن : بانگ برآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگ زدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، زاری کردن، ضجه کشیدن، به فغان آمدن، خروشان شدن، به تلاطم آمدن، متلاطم شدن

مترادف خروشیدن : بانگ برآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگ زدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، زاری کردن، ضجه کشیدن، به فغان آمدن، خروشان شدن، به تلاطم آمدن، متلاطم شدن

خروشیدن

خروع

خروه

خروهه

خروهک

خروپف

خروچ

خرویله

خرپا

<hr> مترادف خرپشته : پشته بزرگ، تپه، تل بزرگ، فلات، نجد، خیمه، چادر، ایوان، طاق، نوعی جوشن، زره

مترادف خرپشته : پشته بزرگ، تپه، تل بزرگ، فلات، نجد، خیمه، چادر، ایوان، طاق، نوعی جوشن، زره

واژه های حرف "خ" - فرهنگ عمید