فرهنگ عمید

<hr> مترادف خودفروشی : روسپیگری، فاحشگی، قحبگی، لافزن، خودنما، غرور، خودپرستی، تکبر

مترادف خودفروشی : روسپیگری، فاحشگی، قحبگی، لافزن، خودنما، غرور، خودپرستی، تکبر

خودفروشی

<hr> مترادف خودمانی : آشنا، محرم، خودی ، بی تکلف، خودحال، یک رنگ ، صمیمی، صمیمانه، بی تکلفانه، خودحالانه ، خصوصی، محرمانه، انتیم شدن، بی ریا شدن <hr> متضاد خودمانی : بیگانه، غریبه، نامحرم، متکلف، رسمی، متکلف بودن

مترادف خودمانی : آشنا، محرم، خودی ، بی تکلف، خودحال، یک رنگ ، صمیمی، صمیمانه، بی تکلفانه، خودحالانه ، خصوصی، محرمانه، انتیم شدن، بی ریا شدن متضاد خودمانی : بیگانه، غریبه، نامحرم، متکلف، رسمی، متکلف بودن

خودمانی

<hr> مترادف خودمختار : مستقل، خودگردان <hr> متضاد خودمختار : وابسته، غیرمستقل <hr> برابر پارسی : خودگردان | خود توان

مترادف خودمختار : مستقل، خودگردان متضاد خودمختار : وابسته، غیرمستقل برابر پارسی : خودگردان | خود توان

خودمختار

<hr> مترادف خودنما : خودآرا، خودساز، خودستا، متظاهر

مترادف خودنما : خودآرا، خودساز، خودستا، متظاهر

خودنما

<hr> مترادف خودنمایی : تظاهر، تنافس، جلوه گری، خودستایی، ظاهرسازی، عرض اندام، نمایش، وانمود، ظهور، بروز

مترادف خودنمایی : تظاهر، تنافس، جلوه گری، خودستایی، ظاهرسازی، عرض اندام، نمایش، وانمود، ظهور، بروز

خودنمایی

خودنویس

<hr> مترادف خودپرست : ازخودراضی، خودخواه، خودمنش، متفرعن، متکبر، مدمغ، مغرور <hr> متضاد خودپرست : فروتن، غیرپرست

مترادف خودپرست : ازخودراضی، خودخواه، خودمنش، متفرعن، متکبر، مدمغ، مغرور متضاد خودپرست : فروتن، غیرپرست

خودپرست

<hr> مترادف خودپرستی : تکبر، خودبزرگ بینی، خودخواهی، خودمنشی، کبر، نخوت <hr> متضاد خودپرستی : افتادگی، فروتنی

مترادف خودپرستی : تکبر، خودبزرگ بینی، خودخواهی، خودمنشی، کبر، نخوت متضاد خودپرستی : افتادگی، فروتنی

خودپرستی

<hr> مترادف خودپسند : ازخودراضی، خودبین، خودخواه، سرگران، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، معجب، مغرور <hr> متضاد خودپسند : خودگداز، غیرپسند

مترادف خودپسند : ازخودراضی، خودبین، خودخواه، سرگران، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، معجب، مغرور متضاد خودپسند : خودگداز، غیرپسند

خودپسند

<hr> مترادف خودپسندی : تکبر، خودبینی، خودخواهی، عجب، غرور، کبر، ناموس، نخوت <hr> متضاد خودپسندی : خودگدازی، غیرپسندی

مترادف خودپسندی : تکبر، خودبینی، خودخواهی، عجب، غرور، کبر، ناموس، نخوت متضاد خودپسندی : خودگدازی، غیرپسندی

خودپسندی

<hr> مترادف خودکار : اتوماتیک، خودنویس، قلم

مترادف خودکار : اتوماتیک، خودنویس، قلم

خودکار

<hr> مترادف خودکام : خودرای، خودسر، مستبد، خیره سر، خودکامه، خلیع، خویشتن کام، نصیحت ناپذیر، کله شق، یکدنده، لجوج

مترادف خودکام : خودرای، خودسر، مستبد، خیره سر، خودکامه، خلیع، خویشتن کام، نصیحت ناپذیر، کله شق، یکدنده، لجوج

خودکام

<hr> مترادف خودکامه : خودرای، خودسر، خویشتن کام، لجوج، مستبد، مطلق العنان، یک دنده <hr> متضاد خودکامه : دموکرات، دموکرات منش، مردم سالار

مترادف خودکامه : خودرای، خودسر، خویشتن کام، لجوج، مستبد، مطلق العنان، یک دنده متضاد خودکامه : دموکرات، دموکرات منش، مردم سالار

خودکامه

<hr> مترادف خودکامی : خودرایی، خودسری، خیره سری، یکدندگی، لجاجت

مترادف خودکامی : خودرایی، خودسری، خیره سری، یکدندگی، لجاجت

خودکامی

خودکرده

<hr> مترادف خودکشی : انتحار، قتل نفس ، تلاش مفرط، تقلای زیاد، کارمستمر <hr> متضاد خودکشی : نسل کشی

مترادف خودکشی : انتحار، قتل نفس ، تلاش مفرط، تقلای زیاد، کارمستمر متضاد خودکشی : نسل کشی

خودکشی

خودگزین

<hr> مترادف خودی : آشنا، خویش ، انانیت، انیت، آشنایی، خودمانی، صمیمی <hr> متضاد خودی : اجنبی، بیگانه، غریب، غیر، ناآشنا

مترادف خودی : آشنا، خویش ، انانیت، انیت، آشنایی، خودمانی، صمیمی متضاد خودی : اجنبی، بیگانه، غریب، غیر، ناآشنا

خودی

<hr> مترادف خور : آفتاب، خورشید، شمس، مهر، هور | خلیج، شاخاب، شاخابه، زمین پست <hr> متضاد خور : قمر، ماه | شبه جزیره

مترادف خور : آفتاب، خورشید، شمس، مهر، هور | خلیج، شاخاب، شاخابه، زمین پست متضاد خور : قمر، ماه | شبه جزیره

خور

خورا

خورابه

خوراندن

<hr> مترادف خوراک : آذوقه، جیره، خواربار، خوردنی، شیلان، طعام، طعمه، غذا، قوت، مائده، نان <hr> متضاد خوراک : پوشاک

مترادف خوراک : آذوقه، جیره، خواربار، خوردنی، شیلان، طعام، طعمه، غذا، قوت، مائده، نان متضاد خوراک : پوشاک

خوراک

<hr> مترادف خوراکی : اطعمه، ارزاق، توشه، خواربار، خوردنی، غذا، مائده، قابل خوردن، ماکول <hr> متضاد خوراکی : پوشاکی

مترادف خوراکی : اطعمه، ارزاق، توشه، خواربار، خوردنی، غذا، مائده، قابل خوردن، ماکول متضاد خوراکی : پوشاکی

خوراکی

خورد

<hr> مترادف خوردن : اکل، بلعیدن، تغذیه کردن، تناول کردن، صرف کردن، میل کردن، جویدن، آشامیدن، نوش کردن، نوشیدن، تحلیل بردن، برباد دادن، تلف کردن، نابود کردن، هدر دادن، بالا کشیدن، سوء استفاده کردن، واپس ندادن، سائیده شدن، فرسوده شدن، اصا

مترادف خوردن : اکل، بلعیدن، تغذیه کردن، تناول کردن، صرف کردن، میل کردن، جویدن، آشامیدن، نوش کردن، نوشیدن، تحلیل بردن، برباد دادن، تلف کردن، نابود کردن، هدر دادن، بالا کشیدن، سوء استفاده کردن، واپس ندادن، سائیده شدن، فرسوده شدن، اصا

خوردن

<hr> مترادف خوردنی : اطعمه، خوراکی، ماکول <hr> متضاد خوردنی : نوشیدنی

مترادف خوردنی : اطعمه، خوراکی، ماکول متضاد خوردنی : نوشیدنی

خوردنی

خورده

خوردی

خورسند

<hr> مترادف خورش : خوراک، خورشت، شیلان، طعام، غذا، قاتق

مترادف خورش : خوراک، خورشت، شیلان، طعام، غذا، قاتق

خورش

<hr> مترادف خورشگر : خوانسالار، آشپز، پزنده، خوالگیر، طباخ، مطبخی

مترادف خورشگر : خوانسالار، آشپز، پزنده، خوالگیر، طباخ، مطبخی

خورشگر

<hr> مترادف خورشید : آفتاب، خور، روز، شمس، شید، مهر، هور <hr> متضاد خورشید : قمر، ماه

مترادف خورشید : آفتاب، خور، روز، شمس، شید، مهر، هور متضاد خورشید : قمر، ماه

خورشید

<hr> مترادف خورشیدپرست : آفتاب پرست، مهرآئین، میتراگرا، مهرپرست، میترائیست، مهرگرا، میترایی

مترادف خورشیدپرست : آفتاب پرست، مهرآئین، میتراگرا، مهرپرست، میترائیست، مهرگرا، میترایی

خورشیدپرست

<hr> مترادف خورند : درخور، سزاوار، شایسته، فراخور، لایق، مناسب

مترادف خورند : درخور، سزاوار، شایسته، فراخور، لایق، مناسب

خورند

خورنده

خورنگاه

خورنگه

<hr> مترادف خوره : آکله، جذام

مترادف خوره : آکله، جذام

خوره

خوزی

<hr> مترادف خوش : خوب، نیکو، نیک ، خشنود، خوشحال، خوشدل، شاد، شادمان، مبتهج، مسرور ، باصفا، خرم، مصفا، نزه ، شیرین، نغز، آسوده، بی خیال، سرحال، مرفه ، مهنا، بدیع، زیبا، بوسه، ماچ، قبله <hr> متضاد خوش : بد، ناخوش، ناشاد، بی صفا، بی طراوت، ناآسوده

مترادف خوش : خوب، نیکو، نیک ، خشنود، خوشحال، خوشدل، شاد، شادمان، مبتهج، مسرور ، باصفا، خرم، مصفا، نزه ، شیرین، نغز، آسوده، بی خیال، سرحال، مرفه ، مهنا، بدیع، زیبا، بوسه، ماچ، قبله متضاد خوش : بد، ناخوش، ناشاد، بی صفا، بی طراوت، ناآسوده

خوش

خوش آهنگ

خوش آواز

<hr> مترادف خوش اخلاق : خلیق، خوش خلق، خوش داب، نرم خو، نیک خلق، نیکخو <hr> متضاد خوش اخلاق : بداخلاق <hr> برابر پارسی : نیک خوی

مترادف خوش اخلاق : خلیق، خوش خلق، خوش داب، نرم خو، نیک خلق، نیکخو متضاد خوش اخلاق : بداخلاق برابر پارسی : نیک خوی

خوش اخلاق

<hr> مترادف خوش اقبال : پیشانی سفید، خوش طالع، خوشبخت، خوش شانس، سعید، نیک اختر، بلنداختر، نیک بخت <hr> متضاد خوش اقبال : بدشانس، پیشانی سیاه، بداختر <hr> برابر پارسی : نیکبخت

مترادف خوش اقبال : پیشانی سفید، خوش طالع، خوشبخت، خوش شانس، سعید، نیک اختر، بلنداختر، نیک بخت متضاد خوش اقبال : بدشانس، پیشانی سیاه، بداختر برابر پارسی : نیکبخت

خوش اقبال

<hr> مترادف خوش الحان : خوش آواز، خوشخوان، خوش نوا، خوش نغمه، خوش صدا، خوش صورت <hr> متضاد خوش الحان : بدالحان، بدصدا

مترادف خوش الحان : خوش آواز، خوشخوان، خوش نوا، خوش نغمه، خوش صدا، خوش صورت متضاد خوش الحان : بدالحان، بدصدا

خوش الحان

خوش امدگویی

<hr> مترادف خوش اندام : خوش ترکیب، خوش ریخت، خوش شکل، خوش قدوقامت، خوش قامت، خوشگل، خوش هیکل، متناسب <hr> متضاد خوش اندام : بدقواره، بدهیکل، بداندام

مترادف خوش اندام : خوش ترکیب، خوش ریخت، خوش شکل، خوش قدوقامت، خوش قامت، خوشگل، خوش هیکل، متناسب متضاد خوش اندام : بدقواره، بدهیکل، بداندام

واژه های حرف "خ" - فرهنگ عمید