فرهنگ عمید

<hr> مترادف منشا : اصل، سرچشمه، مبداء، محل پیدایش، منبع، سبب، باعث، موجب، جای نشوونما <hr> برابر پارسی : سرآغاز، آغازه، پایه، ریشه، سرچشمه

مترادف منشا : اصل، سرچشمه، مبداء، محل پیدایش، منبع، سبب، باعث، موجب، جای نشوونما برابر پارسی : سرآغاز، آغازه، پایه، ریشه، سرچشمه

منشا

<hr> مترادف منشات : تحریرات، مراسلات، مکتوبات، نامه ها

مترادف منشات : تحریرات، مراسلات، مکتوبات، نامه ها

منشات

منشار

منشد

منشرح

<hr> مترادف منشعب : شاخه، شاخه شاخه، متفرع

مترادف منشعب : شاخه، شاخه شاخه، متفرع

منشعب

منشفه

<hr> مترادف منشق : پاره، شکافته، ترکیده، منفجر

مترادف منشق : پاره، شکافته، ترکیده، منفجر

منشق

منشن

<hr> مترادف منشور : اجازه، حکم، خط، رقعه، رقیمه، طغرا، طومار، عرضحال، عریضه، فرمان، کاغذ، مراسله، مرقومه، مکتوب، نامه، نبشته، نوشته، ورقه، بلور، چندوجهی، پراکنده، منتشر، زنده شده، مبعوث، اصول، نظریات <hr> برابر پارسی : شوشه، فرمان، فرمان شاهی

مترادف منشور : اجازه، حکم، خط، رقعه، رقیمه، طغرا، طومار، عرضحال، عریضه، فرمان، کاغذ، مراسله، مرقومه، مکتوب، نامه، نبشته، نوشته، ورقه، بلور، چندوجهی، پراکنده، منتشر، زنده شده، مبعوث، اصول، نظریات برابر پارسی : شوشه، فرمان، فرمان شاهی

منشور

منشویسم

منشویک

<hr> مترادف منشی : دبیر، کاتب، کاغذنویس، مترسل، نویسنده <hr> برابر پارسی : دبیر، نگارنده، نویسنده

مترادف منشی : دبیر، کاتب، کاغذنویس، مترسل، نویسنده برابر پارسی : دبیر، نگارنده، نویسنده

منشی

منشی باشی

<hr> مترادف منشیانه : به شیوه منشیان، ادیبانه، دبیرانه، پرتکلف، متکلفانه

مترادف منشیانه : به شیوه منشیان، ادیبانه، دبیرانه، پرتکلف، متکلفانه

منشیانه

<hr> مترادف منصب : پایگاه، جاه، درجه، قدر، مرتبه، مقام، پیشه، سمت، شغل، کار <hr> برابر پارسی : پایه، جا، رده، فرمندی

مترادف منصب : پایگاه، جاه، درجه، قدر، مرتبه، مقام، پیشه، سمت، شغل، کار برابر پارسی : پایه، جا، رده، فرمندی

منصب

<hr> مترادف منصرف : پشیمان، برگشته، انصراف یافته، صرف نظرکرده <hr> برابر پارسی : پشیمان، برگشته، روگردانده، بازگردنده، چشم پوشنده

مترادف منصرف : پشیمان، برگشته، انصراف یافته، صرف نظرکرده برابر پارسی : پشیمان، برگشته، روگردانده، بازگردنده، چشم پوشنده

منصرف

<hr> مترادف منصرم : بریده، جدا، گسسته، منقطع

مترادف منصرم : بریده، جدا، گسسته، منقطع

منصرم

<hr> مترادف منصف : انصاف دار، باانصاف، بامروت، حق بین، دادگر، عادل ، بی نظر، آزرم جو | نیمساز، منصف الزاویه، دونیمه کننده <hr> متضاد منصف : بی انصاف | <hr> برابر پارسی : دادگر، دادمند، دادور

مترادف منصف : انصاف دار، باانصاف، بامروت، حق بین، دادگر، عادل ، بی نظر، آزرم جو | نیمساز، منصف الزاویه، دونیمه کننده متضاد منصف : بی انصاف | برابر پارسی : دادگر، دادمند، دادور

منصف

منصف الزاویه

<hr> مترادف منصفانه : حق بینانه، دادگرانه، عادلانه <hr> برابر پارسی : دادگرانه، دادمنشانه، دادورانه

مترادف منصفانه : حق بینانه، دادگرانه، عادلانه برابر پارسی : دادگرانه، دادمنشانه، دادورانه

منصفانه

منصفه

<hr> مترادف منصه : کرسی، تخت، محل حضور، جایگاه، جلوه گاه

مترادف منصه : کرسی، تخت، محل حضور، جایگاه، جلوه گاه

منصه

<hr> مترادف منصوب : تعیین، برگماشته، نصب شده، نصب، برپا، قایم، مستقیم <hr> برابر پارسی : دست نشان، دست نشانده، گمارده، گماشته

مترادف منصوب : تعیین، برگماشته، نصب شده، نصب، برپا، قایم، مستقیم برابر پارسی : دست نشان، دست نشانده، گمارده، گماشته

منصوب

منصوبه

<hr> مترادف منصور : پیروز، چیره، غالب، فاتح، فیروز، نصرت یافته، فیروزمند، مظفر <hr> متضاد منصور : مغلوب، مقهور <hr> برابر پارسی : پرویز

مترادف منصور : پیروز، چیره، غالب، فاتح، فیروز، نصرت یافته، فیروزمند، مظفر متضاد منصور : مغلوب، مقهور برابر پارسی : پرویز

منصور

منصوره

منصوص

<hr> مترادف منضج : کارکن، مسهل، منجز

مترادف منضج : کارکن، مسهل، منجز

منضج

منضد

<hr> مترادف منضم : پیوست، ضمیمه، ملحق

مترادف منضم : پیوست، ضمیمه، ملحق

منضم

منطبع

<hr> مترادف منطبق : برابر، تطبیق یافته، مطابق، موافق، یکسان، برهم نهاده، روی هم قرارگرفته <hr> برابر پارسی : برهم نهاده، برروی هم نهاده، یکسان همانند یکجور، همسان، برابر، سازگار، هم ساز، هم سو

مترادف منطبق : برابر، تطبیق یافته، مطابق، موافق، یکسان، برهم نهاده، روی هم قرارگرفته برابر پارسی : برهم نهاده، برروی هم نهاده، یکسان همانند یکجور، همسان، برابر، سازگار، هم ساز، هم سو

منطبق

<hr> مترادف منطفی : خاموش، فرونشانده <hr> متضاد منطفی : مشتعل

مترادف منطفی : خاموش، فرونشانده متضاد منطفی : مشتعل

منطفی

<hr> مترادف منطق : سخن، کلام، بینه، عقل، روش شناسی، متدولوژی، دلیل، علت <hr> برابر پارسی : گویا، خردورزی، فرنود

مترادف منطق : سخن، کلام، بینه، عقل، روش شناسی، متدولوژی، دلیل، علت برابر پارسی : گویا، خردورزی، فرنود

منطق

منطق الطیر

<hr> مترادف منطقه : بخش، حدود، خطه، محدوده، ناحیه <hr> برابر پارسی : کوی، برزن، سرزمین، بخش، دور و بر

مترادف منطقه : بخش، حدود، خطه، محدوده، ناحیه برابر پارسی : کوی، برزن، سرزمین، بخش، دور و بر

منطقه

منطقه البروج

منطقهالبروج

منطمس

<hr> مترادف منطوق : ظاهر کلام، صورت سخن <hr> متضاد منطوق : مفهوم

مترادف منطوق : ظاهر کلام، صورت سخن متضاد منطوق : مفهوم

منطوق

<hr> مترادف منطوی : درهم پیچیده، درنوردیده، گردآمده

مترادف منطوی : درهم پیچیده، درنوردیده، گردآمده

منطوی

منطیق

<hr> مترادف منظر : تماشاگاه، منظره، چشم انداز، دورنما، دید، دیدگاه، نظرگاه، لقا، مقبول، موردپسند <hr> برابر پارسی : دیدگاه، نگرگاه

مترادف منظر : تماشاگاه، منظره، چشم انداز، دورنما، دید، دیدگاه، نظرگاه، لقا، مقبول، موردپسند برابر پارسی : دیدگاه، نگرگاه

منظر

<hr> مترادف منظره : تماشاگاه، چشم انداز، منظر، نظرانداز، نظرگاه، نما <hr> برابر پارسی : چشم انداز، دورنما، دیدگاه

مترادف منظره : تماشاگاه، چشم انداز، منظر، نظرانداز، نظرگاه، نما برابر پارسی : چشم انداز، دورنما، دیدگاه

منظره

<hr> مترادف منظم : آراسته، بسامان، پرداخته، باترتیب، مرتب، منتظم <hr> متضاد منظم : پراکنده، نابسامان، نامنظم <hr> برابر پارسی : پشت سرهم، پیاپی، آراسته، پیراسته، پرداخته، بسامان، سازمند، سامانمند

مترادف منظم : آراسته، بسامان، پرداخته، باترتیب، مرتب، منتظم متضاد منظم : پراکنده، نابسامان، نامنظم برابر پارسی : پشت سرهم، پیاپی، آراسته، پیراسته، پرداخته، بسامان، سازمند، سامانمند

منظم

<hr> مترادف منظور : غرض، قصد، مراد، مقصود، غایت، هدف، قلمداد، ملحوظ، مقبول، مورد پسند <hr> برابر پارسی : خواسته، آرمان، آرزو، فردید، نِگرش

مترادف منظور : غرض، قصد، مراد، مقصود، غایت، هدف، قلمداد، ملحوظ، مقبول، مورد پسند برابر پارسی : خواسته، آرمان، آرزو، فردید، نِگرش

منظور

<hr> مترادف منظوم : آراسته، بسامان، مرتب، کلام موزون، شعر، به رشته کشیده شده <hr> متضاد منظوم : منثور <hr> برابر پارسی : سازمند

مترادف منظوم : آراسته، بسامان، مرتب، کلام موزون، شعر، به رشته کشیده شده متضاد منظوم : منثور برابر پارسی : سازمند

واژه های حرف "م" - فرهنگ عمید