<hr> مترادف باطل شدن : ابطال شدن، از اعتبار افتادن، فسخ شدن، لغو شدن، نامعتبراعلام شدن، بی معنی شدن، بیهوده شدن، ناحق جلوه گر شدن، ناراست قلمداد شدن، ضایع شدن، خط خوردن

مترادف باطل شدن : ابطال شدن، از اعتبار افتادن، فسخ شدن، لغو شدن، نامعتبراعلام شدن، بی معنی شدن، بیهوده شدن، ناحق جلوه گر شدن، ناراست قلمداد شدن، ضایع شدن، خط خوردن

باطل شدن

باطل نیوش

باطل پرست

باطل پرور

باطل پیشه

<hr> مترادف باطل کردن : ابطال کردن، فسخ کردن، لغو کردن، ملغا ساختن، بی معنی کردن، بیهوده گردانیدن، مهمل گذاشتن، ناحق جلوه دادن، ناراست قلمداد کردن، ضایع گردانیدن، خط زدن، قلم زدن، ازاعتبار انداختن، نامعتبر اعلام کردن، تبطیل <hr> برابر پارسی : تباه کردن، برانداختن، برافکندن، از بین بردن

مترادف باطل کردن : ابطال کردن، فسخ کردن، لغو کردن، ملغا ساختن، بی معنی کردن، بیهوده گردانیدن، مهمل گذاشتن، ناحق جلوه دادن، ناراست قلمداد کردن، ضایع گردانیدن، خط زدن، قلم زدن، ازاعتبار انداختن، نامعتبر اعلام کردن، تبطیل برابر پارسی : تباه کردن، برانداختن، برافکندن، از بین بردن

باطل کردن

باطل گرداندن

باطل گفتن

<hr> مترادف باطلاق : باتلاق، گنداب، مرداب، منجلاب، سیاه آب <hr> متضاد باطلاق : دریاچه

مترادف باطلاق : باتلاق، گنداب، مرداب، منجلاب، سیاه آب متضاد باطلاق : دریاچه

باطلاق

باطلاق گاوخونی

باطلانه

<hr> مترادف باطله : بی اعتبار، نامعتبر، ازاعتبارافتاده، به دردنخور، لغو، واهی، پوچ <hr> برابر پارسی : بی هُده

مترادف باطله : بی اعتبار، نامعتبر، ازاعتبارافتاده، به دردنخور، لغو، واهی، پوچ برابر پارسی : بی هُده

باطله

<hr> مترادف باطن : پنهان، ناپدید، نهان ، اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت ، اصل، حقیقت، صریح، ظاهر، خلوت <hr> متضاد باطن : آشکار، آشکارا، عیان، معلوم، برون، ظاهر، جلوت <hr> برابر پارسی : اندرون، درون، نهان

مترادف باطن : پنهان، ناپدید، نهان ، اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت ، اصل، حقیقت، صریح، ظاهر، خلوت متضاد باطن : آشکار، آشکارا، عیان، معلوم، برون، ظاهر، جلوت برابر پارسی : اندرون، درون، نهان

باطن

باطن بین

<hr> برابر پارسی : نهانی، درپنهانی، با دل وجان

برابر پارسی : نهانی، درپنهانی، با دل وجان

باطنا

باطنه

باطنوز

<hr> برابر پارسی : درونی

باطنی

باطنیه

باطو

باطولی

باطوم

باطیه

باع

<hr> مترادف باعث : انگیزه، سبب، علت، محرک، موجب، مورث، وسیله، بانی، مسبب، برانگیزاننده <hr> برابر پارسی : انگیزه، مایه، انگیزاننده، دست آویز

مترادف باعث : انگیزه، سبب، علت، محرک، موجب، مورث، وسیله، بانی، مسبب، برانگیزاننده برابر پارسی : انگیزه، مایه، انگیزاننده، دست آویز

باعث

باعثه

باعجه

باعد

<hr> مترادف باعرضه : باجربزه، بالیاقت، باهمت، جرئتمند، عرضه دار، عرضه مند، لایق <hr> متضاد باعرضه : بی عرضه، بی کفایت، نالایق

مترادف باعرضه : باجربزه، بالیاقت، باهمت، جرئتمند، عرضه دار، عرضه مند، لایق متضاد باعرضه : بی عرضه، بی کفایت، نالایق

باعرضه

باعز

باعشیقا

باعلی اباد

باعور

باعون

<hr> مترادف باغ : بستان، بوستان، حدیقه، روضه، فردوس، گلستان، گلشن، لاله زار، ملک <hr> متضاد باغ : راغ

مترادف باغ : بستان، بوستان، حدیقه، روضه، فردوس، گلستان، گلشن، لاله زار، ملک متضاد باغ : راغ

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی