بالابَر نگهداری

بالات

بالاتاب

بالاتابی

بالاترین اوربیتال مولکولی اشغال شده

بالاتفاق

بالاتنه

بالاتنۀ خودرو

بالاجوب

بالاخان

بالاخان کندی

بالاخانه

بالاخانه سر

<hr> مترادف بالاخره : آخرالامر، سرانجام، عاقبت، عاقبت الامر ، القصه <hr> متضاد بالاخره : نخست، اولا <hr> برابر پارسی : باری، سرانجام | سرانجام، باری

مترادف بالاخره : آخرالامر، سرانجام، عاقبت، عاقبت الامر ، القصه متضاد بالاخره : نخست، اولا برابر پارسی : باری، سرانجام | سرانجام، باری

بالاخره

بالاخوانی

بالاد

<hr> مترادف بالادار : طرفدار، حامی، بلندقد، بلند بالا، بلند قامت <hr> متضاد بالادار : کوتاه قامت

مترادف بالادار : طرفدار، حامی، بلندقد، بلند بالا، بلند قامت متضاد بالادار : کوتاه قامت

بالادار

<hr> مترادف بالادست : بالا، سمت بالا ، سرکرده، رئیس، مافوق، برتر <hr> متضاد بالادست : پایین دست

مترادف بالادست : بالا، سمت بالا ، سرکرده، رئیس، مافوق، برتر متضاد بالادست : پایین دست

بالادست

بالادستی

بالاده

<hr> مترادف بالار : بالاگر، تیر اصلی، تیرحمال، شاه تیر، ستون، عمود

مترادف بالار : بالاگر، تیر اصلی، تیرحمال، شاه تیر، ستون، عمود

بالار

<hr> برابر پارسی : به خواست

بالاراده

بالاران

بالاران مرغ

بالارستاق

بالارو

بالارود

بالاروچ

بالارَس

بالاز

بالاس

بالاساقه ای

بالاسری

بالاسو

بالاشهر

بالاشکم

<hr> مترادف بالاصاله : اصلا، در اصل، اساس

مترادف بالاصاله : اصلا، در اصل، اساس

بالاصاله

بالاعرشه

بالافن

بالاقطر ارّه بینه

بالاقلعه

بالاقلعه ٔ بالا

بالال

بالالایکا

بالام

بالام جان

بالامیدان

<hr> مترادف بالان : بالانه، دالان، دهلیز، راهرو سرپوشیده، تله، دام، بالنده، رشدیابنده، رشدکننده، مجرب

مترادف بالان : بالانه، دالان، دهلیز، راهرو سرپوشیده، تله، دام، بالنده، رشدیابنده، رشدکننده، مجرب

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی